روحم در حال پرواز بدون بدنم بود. سابقه نداشت که بدون بدنم جایی بروم. اما حالا انگار سبکبال بودم و تک مسافری بودم که همه چمدانها را به بار تحویل داده و میخواهد بجای داخل هواپیما، روی بالش، سفر آغاز کند.
زاویه دید من به زندگی تغییر کرده بود و تغییر این زاویه برایم سخت بود.
به آنچه که میدیدم اعتمادی نداشتم، چون اصلا درون خودم نبودم که بدانم اعتماد چیست؟
روح در حال بالا رفتن بود اما من دیگر فوبیای ارتفاع هم نداشتم. آخرین باری که فوبیای ارتفاع به سراغم آمد، وقتی بود که از لای درز آهنهای پل هوایی، آسفالت خیابان را دیدم که ماشینها مدام مانند پیام بازرگانی از رویش رد میشدند. ترسیده بودم و آنروز حال بدی داشتم، اما حالا دیگر نمیترسیدم.
وارد تونلی نورانی شدم، در حال بالارفتن بود که انگار کسی دستور داد صبر کنید. ایستادم.
دلم گواهی داد باید برگردم. ناراحت و دل نگران بودم که نکند، واقعا باید برگردم؟
حس کردم، خانمی کنارم ایستاده که حق ندارم به او نگاه کنم.
-بگرد، هنوز برات زوده بیای.
-اما دلم نمیخواد برگردم، اینجا خیلی خوبه.
-یه کارهایی هست که باید تو زندگیات انجام بدی. انجام دادی میای
-ولی…
سقوط کردم و دیگر کسی کنارم نبود. به جسدم نگاه کردم، روحی نداشت که تکان بخورد. روح من بودم که در حال نظارهاش از بیرون بودم.
پرستار آمبولانس، مدام تلاش میکرد. من کنارش نشستم و تلاشش را دیدم، دل نداشتم حرف خانم را گوش کنم و جسدم را به بدن تبدیل کنم.
«همینطوری خوبه دیگر!»
چه کسی منتظر تحویل من به بدنم است؟
جز این پرستار آمبولانس و شاید مادرم! پرستار آمبولانس، وظیفهاش و تعهدش این است، که اگر نبود گوشهای مانند بقیه مینشست و مُردنم را تماشا میکرد.
برادر و خواهرم که حوصلهام را ندارند، پدرم که اصلا هیچوقت نبود که بخواهد بداند من چه میکنم و کجا هستم! حالا هم که پیر شده.
من هستم و خودم، چه کسی میخواهد مجبورم کند که درون بدنم برگردم؟
من حالا روی زمین بودم، اما رها بودم و میتوانستم خودم انتخاب کنم که برگردم یا برنگردم!
به بیمارستان رسیدیم، من هنوز در آمبولانس، تلاشها و نفسهای بریدهاش را برای احیای خودم میدیدم، اما کاری نمیکردم.
آنها از آمبولانس خارج شدند، من نیز خارج شدم. آنها با بدنم به درون بیمارستان، من و روحم به سمت خارج از بیمارستان.
روانپریش_قسمت 5