●یادداشتهای یک روانپریش خوشفکر●
قسمت پنجم-اولین بار
دوشنبه 3 آذر
امروز در فکر فرو رفتهام که اولین بار از چه زمانی فهمیدم که این توانایی را دارم و شروع کردم به بازی با این توانایی در مکانهای مختلف؟
اولین بار، یک سال پیش بود که مامان اصرار کرد حمام بروم و من نمیخواستم در مسائل شخصیام دخالت کند.
البته او دخالت نکرده بود و تنها یک بار گفته بود، اما من آنروز حال خوبی نداشتم.
از خانه بیرون زدم که هوایی بخورم. خبری از داشتن این توانایی نداشتم و نمیدانستم میتوانم به رفتوآمد روح خود، به و از بدنم، مسلط باشم.
بدون اینکه نگاهی به خیابان بیاندازم و برای عبور از آن، ماشینها را رصد کنم، وارد خیابان شدم.
تنها دو قدم وارد خیابان شده بودم. البته چون در حال حرکت کنار ماشینهای پارک شده در خیابان، بجای پیادهرو بودم، همان دو قدم، به نوعی وسط خیابان محسوب میشد.
ضرباهنگ بوق ماشینی که حس میکردم به من در حال رسیدن به من است، آنقدر نزدیک بود که حتی فرصت نکردم، به آن نگاه کنم. بوقش مرا در همان قدم گذاشته شده در خیابان، همچون پرندههای تاکسی درمی شده که در حالت خاصی مانند گرفتن طعمه یا خاراندن بدنشان خشک شدهاند، نگه داشت.
من سرجایم ماندم، گویی نه راه پس داشتم و نه راه پیش. در حال نگاه کردن به شلوارم بودم که همانجا دیدم، شلوارم با بادِ آن لحظه، به سپر ماشین قراضهای میخورد که قصد داشت، پای داخل آن شلوار را بشکند. اگر البته ترمزش، 5 سانتیمتر دیرتر عمل کرده بود.
راننده بیرون آمد، من تنها توانستم، چشمم را از شلوار بگیرم و تحویل راننده دهم.
نمیفهمیدم چه میگفت، تنها انگار میدیدم و نمیشنیدم.
وقتی دید که هیچ عکسالعملی نشان نمیدهم، آمد کنارم ببیند، سالم هستم یا نه؟
تنها یک دست لازم داشتم که تعادلم را بهم بزند که زد. من با صورت بدون کمک دستانم، به زمین خوردم. راننده که هل شده بود، داد و فریاد راه انداخت.
-بخدا من بهش نزدم، خودش افتاد. آی مردم شما شاهدین.
صداهایش برایم تا قبل از این حرفها شنیده نمیشد، اما این حرفها را گویی شنیدم، البته گوش بدنم که کر شده بود و تنها گوش روحم میشنید.
در حال خارج شدن از بدنم بود و چیزهایی شنید و از بالا آدمهای در اطرافم را دید.
🩸آنها بدنم را چرخاندند و صورت خونینم را دیدند.
آنجا فهمیدم روحم نیز که از خون متنفر است. وقتی خون را دید، از بدنم دورتر شد.
روانپریش-ق4-همکار عزرائیل