●یادداشتهای یک روانپریش خوشفکر●
قسمت چهارم-همکار عزرائیل
شنبه 2 آذر
امروز شنبه است و همه در حال رفتوآمد به سرکار. شلوغی خیابانها را دوست ندارم.
حالم را بد میکند، دلم میخواهد خانه بمانم، اما خانه هم گاهی حالم را بد میکند.
از هرکسی بپرسی، خود را شاغل به کاری میداند و نامی برای مسئولیت و کارش میگذارد.
از من بپرسند، چی بلدی؟ چه کارهای؟ چه بگویم؟
«بلدم بمیرم و زنده شوم» همین؟
حتمی میپرسند: اینم شد کار؟ و من در جواب میگویم: بله مُردن کار من است.
شاید شبیه به کار عزرائیل باشد، اما او جان دیگران را میگیرد و بلد نیست جان خودش را بگیرد، من بلدم فقط جان خودم را بگیرم.
خوب اگر بپرسند: از این کار درآمدی هم داری؟ چه بگویم؟
مگر اسمش را برای خودم کاری که بلدم نگذاشتهام؟ دیگر برای این سوال، جوابی ندارم.
☠️نکند خدا در من این توانایی را قرار داده که زحمت عزرائیل را برای گرفتنِ روحِ آدمهایی که نمیخواهد یک دفعه بمیرند، کم کند؟
اگر به آدمها یاد بدهم که خودشان را بصورت طبیعی بمیرند، پس از مُردن، دوری بزنند، کارهای بد و خوب خود را ببینند، از کار دیگران سر دربیاورند و بعد از کمی گشتن، دوباره در جسد خود، بدن شوند، چقدر به خدا و فرشتههایش خدمت کردهام؟
شاید حقوقی دریافت نکنم، اما حداقل زحمت عزرائیل و خدمههایش را که کم کردهام.
❓چطور بفهمم که عزرائیل نمیخواهد روح آدمی را بطور کامل بگیرد؟
❓اگر این آدمها را ببینم و بشناسم، شاید بتوانم، همکار خوبی برایش باشم؟
تا عصر افکار عزرائیلی شبیه به ماشینی بود که دور میدان مغزم میچرخید. انگار نمیدانست به کدام فرعی بپیچد!
باید برای توسعه همکاریام با عزرائیل تصمیمی اساسی بگیرم.
قسمت اول-مادرم
قسمت دوم- خون
قسمت سوم- بوسه
قسمت پنجم-اولین بار
قسمت ششم-رها شدم
قسمت هفتم-باختن جان
قسمت هشتم- سه دقیقه تردید
قسمت نهم –حس پیروزی در شکست