میان گفتگوهای کوچینگی، بارها شاهد منقلبشدن کوچیهایم بودهام. همیشه از آنهاخواستهام که احساس راحتی کنند و بدون هیچ خللی میتوانیم ادامهدهیم.
بار آخر را همین دیروز شاهد بودم.
کوچی عزیزم علاقه به متقاعدسازی وهمراهنمودن همسر و استادش را در مورد موضوعی انکار میکرد که خود، آنرا مسلم و قطعی میدانست و آنها بهانه و توجیحی بیمعنی.
هربار که اتفاقی یا عمدی توجهاش را به سمت موضوع میبردم، این قلب چشمهایش بودند که منقلبشده و توان ایستادگی مقابل خروج سیل عظیم اشک را نداشتند.💧
گویی هربار سد پلکها خراب میشد و چارهای جز جاری شدن سیل وجود نداشت.🚧
شاید حین سیل بود که درمییافتیم آنچه بیشتر از هر چیز منقلباش میکند، دقیقا همان چیزی است درحال انکارکردنش است.
گویی تنها ویرانگری سیل بود که اثبات میکند، سد پلکها چندان مستحکم نیست و باید تدابیر دیگری برای استحکامش غیر از انکارکردن بیندیشد.
تناقض مغز منطقمحور و احساس قلب چشمها، همیشه میتواند چالشهایی را پیشرویمان قراردهد، زیرا سعی داریم حقیقتهایی که شاید دروغ های سودمندی نیز هستند را نادیدهبگیریم.
دروغِ سودمندِ انکارِ علاقه به متقاعدسازی، شاید مغز را همراه کند، اما قلب چشمها را تا زمانی که هنوز نبض دارد، متقاعد نمیکند.
این دروغ های سودمند را همیشه میتوانیم به خودمان و دیگران بگوئیم و تا همیشه مقاومسازی سد پلکها را ادامهدهیم.
💐اما وقتی آببندی سد کامل شد، دیگر قلب چشمها نیز این دروغهای سودمند را باورکردهاست.
یادروز 14تیر02-قلب چشم قسمت1 را هم بخوانید