قطار واژه‌ای و دادستان بی‌رحم

قطار واژه دادستان

یکی از حسرت‌هایم در خصوص تربیت فرزند اولم این است که وقتی کودکی 2 یا 3 ساله بود، در انجام کارهای جدید به او کمک می‌‌کردم. شاید در ابتدا به نظر بیاید که کار بدی نبود اما من قبل از اینکه کمکم را آغاز کنم، به او می‌گفتم:

صبر کن، تو نمی‌تونی درست انجامش بدی، بزار کمکت کنم.

همین جملات کافی بود تا او دست از انجام کار بردارد و من آن را به نحو احسنت و کامل انجام دهم.

هم اکنون نیز وقتی از او کاری جدید را می‌خواهم و جملات خودم را از زبانش می‌شنوم، چندان تعجب نمی‌کنم.

شروع آزاد نویسی نیز برای من (و انگار همه) به همین منوال بود و هست.

والدی تندخو و قضاوتگر مدام می‌گفت: نمیتونی درست انجامش بدی، از پسش بر نمیای.

انگار برای هر جمله‌ای که می‌نوشتم دلیل منطقی و محکمه پسندی باید به والدم ارائه می‌دادم.

اما او با تعویض لحن و لباس، به دادستانی بی‌رحم و پرسشگر تبدیل می‌شد تا برای هر جمله‌ام، قطاری پر از نهیب و هشدار بفرستد. من نیز باید برای جسارتم به ساحت نوشتن، دلایل دیگری عنوان می‌کردم.

به دوست جدیدی پیشنهاد همراهی دادم تا آزادنویسی را آغاز کند.

دیروز که جویای احوالش شدم، تنها گفت:

خیلی سخت بود.

از عمق جان باور کردم و دانستم، او نیز برای کلمه‌هایش والدی سختگیر یا احتمالا دادستان سنگدلی دارد.

وقتی روزانه نوشتن و منتشر کردن را برای خودم تکلیفی مهم قرار دادم، قطار واژه‌ایِ دادستانم هر روز و در راس ساعت مشخصی از صبحگاه وارد ایستگاه مغزم می‌شود. آژیرش که به صدا در می‌آید، می‌فهمم متن دندان‌گیری برای

آن روز ننوشتم و نزدیک است که ساعت شروع روزی عادی با کارهای روزمره فرا برسد. اما من در تردیدِ انتشار مطلبی هستم که نوشتم.

وقتی هرروز برای این قطار دست تکان دهم و برایش آرزوی خوشبختی کنم تا ایستگاه مغزم را ترک کند، زمان برای من به عقب برمی‌گردد تا دیگر به فرزندم نگویم: تو نمی‌توانی درست انجامش بدی.

زیرا خودم هم هنوز بسیاری از کارها را بلد نیستم درست انجام دهم. مانند نوشتن.

جولیا کامرون می‌گوید:

ما شاید شهامت تمام کردن و چاپ کردن یک رمان، داستان کوتاه یا یک جستار ادبی را به طور کامل و بی‌وقفه نداشته باشیم، اما شهامت پر کردن روزی یک صفحه را با نوشته‌های بد که داریم؟

من با بد نوشتن، بی‌ربط نوشتن و حتی بی‌فایده نوشتن نیز کنار آمدم.

یک سال و اندی است که با هوس سوار قطار شدن مبارزه کردم و سوار نشدم. چون می‌دانم اگر سوار شوم، مقابل امواج صوتی تکراری تاب نمی‌آورم و حتی ممکن است خود را از همان پنجره کوچک قطار به بیرون پرت کنم.

پس ترجیح می‌دهم در سکوت ایستگاه، بمانم، برای قطار دست تکان دهم و فقط بنویسم.

 

سخره‌ای که به آن محتاج شدم-نوشتن-قسمت هفتم را شاید دوست داشته باشید

پایان خوش داستان=خاک سرد-نوشتن-قسمت نهم را شاید دوست داشته باشید

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اشتراک گذاری
پیمایش به بالا

یک جلسه کوچینگ رایگان

1 ساعت جلسه رایگان کوچینگ در زمینه‌های نوجوان، خانواده و زندگی هدیه‌ی من به همه آنهایی است که با ورود به سایت به من افتخار داده‌اند.

بارها اتفاق‌افتاده که تنها یک جلسه‌ی رایگان برای کوچی‌هایم، راهگشا بوده و توانسته‌اند پس از آن مسیر دلپذیرتری را برای خود انتخاب کنند.

شماره تلفن خود را وارد کنید و اولین جلسه کوچینگ را رایگان دریافت کنید