13به در سالهایی دور بود و ویلایی که به قصد فروش مدتها خالی گذاشته بودیم. ویلا، مکان مناسبی نزدیک به دریا، برای گذران وقت با خانواده بود. حیاط بزرگ و دلباز آن، انگار فقط برای همچنین روزهایی ساخته شده بود. ماشینها را در بخشی از حیاط به ترتیب قرار دادیم و در قسمت دیگر حیاط، شورِ بازی در جریان بود.
حال که چندین سال است، رسم 13بهدر به دلیل کرونا، دیگر به روال سابق برگزار نمیشود، بیش از هر چیز، دلتنگ بازیهای آنروزهایم.
وسطی و گرگم به هوا، طرفداران بیشتری داشت و همیشه مورد استقبال بود.
قبل از ناهار به بازیهای متعدد گذشت و ناهار هم (جای شما خالی) کباب صرف شد.
عصر، وقت بازیهای دورهمی و چای و شیرینی بود که هر خانواده به فراخور سلیقه و دستپختش، سهمی از این سفره رنگارنگ عصرانه را بر عهده میگرفت.
🍪قطاب، دستپخت یکی از خواهرزادهها، میان همه زبانزد شده بود و از آنجا که او برایش نظر همه مهم بود، نهایت سلیقه و کیفیت مواد را در پخت آن بکار میبرد تا برند شایستهای از خود بجای گذارد.
من عموما به قطاب علاقهای ندارم و شیرینی دلبرانهای برایم محسوب نمیشود.
اما به جهت تعاریف متعدد اعضای خانواده، وسوسه شدم یکی که از قضا آخرین قطاب ظرف بود را امتحان کنم.
هنوز دستم به قطاب موردنظر نرسیده بود که یکی از اقوام گفت: اگه خوردین اون یکی رو واسه دخترم گذاشتم.
-مممن یکی هم نخوردم.
-اِ نخوردین؟
مکالمه ما همینجا پایان یافت و حتی به جهت نخوردن، این شایستگی گویی برایم فراهم نبود که آخرین قطابِ تعریفی، سهم من باشد!
من به حکم سبب، میان آن جمع نشسته بودم و شاید چنین سببی، حکم میکرد که میان گفتارها، بررسی بیشتری صورت گیرد.
آن لحظه با گذشت بیش از 10 سال، از ذهن من نگذشت.
هربار که یاد شایستگی خود میان آن جمع میافتم، این خاطره میان ذهنم رژه میرود که گویا، هیچگاه نمیتوانی خود را از آنِ جمعی بدانی که از ابتدا به آن تعلق نداشتی.
گاهی خودم یا مادرم را در شرایط مشابه قرار میدهم.
به تصورم در شرایط مشابه، آنچه که صورت میگرفت، آن نمیشد که اتفاق افتاد.
البته نه اینکه این موضوع را در راستای ادب محوری بدانم، بلکه آنرا به میزان مهم بودن شی و شخص موردنظر ربط میدهم. من حتی با وجود اذعان به این واقعیت که نه امروز و نه دفعات قبل، زبانم شیرینی شکرِ آمیخته شده با گردو و پستههای این قطاب را نچشیده، شایسته دریافت آخرین قطاب نبودم.
البته که جذابیت چشیدن، پس از آن گفتار، دیگر در نظرم محو شده بود.
قصدم از این روایت، نه بیان یک خاطره، بلکه توجه به حواشی آن بود که بنگریم، گاه آنچه میگوئیم، دقیقا آن نیست که شنیده میشود.
🥀گاه عبارتی ساده، تیزی به یکپارچگی رابطه میزند که میتواند آنرا تا مرز پارگی بکشاند.
ویرانی، گروگانگیر سنگ غصبی نیز در همین خانه اتفاق افتاد
6 دیدگاه دربارهٔ «قطاب ماجراجو»
طاهره جان اول متن که شروع شد گمان کردم قراره خاطرهای قدیمی رو بخونم. اما انتهای متن متوجه شدم هدف چیز دیگهای بود. ولی به هر حال من وسوسه شدم😅
در مورد اون جمله هم فکر کنم برای همه حداقل یک بار اتفاق افتاده که آدمی ناشی اینچنین کنه باهاش. جملهی آخر هم بسیار قشنگه. همیشه به بچههای کوچکتر از خودم میگمش که حواسشون به بار معنایی کلمات باشه.
راستی منم قطاب دوست ندارم😅
من قطاب واقعا دوست دارم ولی حس عدم ارزشمندی به آدم میده که خیلی برام ناگواره
این عدم ارزشمندی همه جای اون رابطه جریان پیدا میکنه و اگر اون شخص آدم مهمی باشه رابطه تقریبا ویران میشه
گاه کلامی ساده که بدون قصد خاصی بیان میشه تاثیر زیادی روی ما میزاره که اکثر اوقات تاثیر منفیه. انگار آدمها در استفاده از کلمات مثبت خساست به خرج میدن. اگه همون یه جمله طور دیگهای گفته میشد شاید این همه سبب رنجشتون نمیشد و خاطره خوبی در ذهنتون باقی میموند.
بله باید دقت کرد درسته میشد بهتر گفت
عزیزم. باید خیلی مراقب کلامی که از دهانمون خارج میشه باشیم چون واقعن گاهی مثل نیشتری در قلب مخاطبمون فرو میره.
بارها شده که منم اینطوری مورد آزار قرار گرفتم وقتیرقبلن ناراحتیم رو بروز میدادم متهم میشدم به زودرنجی ولی بعد کمکم یادگرفتم که فاصلهها رو حفظ کنم
آفرین