وقتی دچار استرس، غم، خشم، شرم و اندوهی میشویم، انتظار داریم با گذشت زمان، حال روحی و هیجانیمان به قبل از اتفاق برگردد. انگار گذر زمان به خودی خود قابلیتی دارد که میتواند تمام مسببات اتفاق را ناپدید، برطرف و یا منهدم کند.
اما
زمان به واقع بیطرف است. او شبیه به فردی است که تک و تنها گوشهای از دنجگاه خود، روی تردمیل عمر ما راه میرود.
البته گاهی تنبلی و زرنگی را چاشنی این راه رفتن ممتد و بدون ایست میکند و کُند یا تندتر از آنچه تصور میکنیم، حرکت میکند.
اما او هیچگاه، در آرام کردن یا گذراندن موضوعی از ذهن ما دخالتی ندارد.
زمانِ بیطرف، بدون در آغوش گرفتن هنگام سوگ
بدون گذاشتن مرهمِ دل هنگام زخمزبان
بدون آوردن لیوان آبی هنگام خشم
و بدون ایجاد مزاحمت هنگام خستگی مفرط، تنها ما را نگاه میکند.
من به بیطرف بودن زمان معتقدم، زیرا به توانمندی مغز متفکری میاندیشم که توان از سرگذراندن بسیاری از احساسات عمیق کوبنده را دارد.
حال آنکه زمان، با گرفتن لحظههایمان، به لاغر کردن خود متمرکز است.
او بالاخره روزی از این تردمیل پائین میآید.
اما در آنروز به جای نگاه به صورت ما به پارچهی سفید رویمان چشم میدوزد.