-چه کاری ازت بر میاد؟
-تو زندگیت تا حالا چه کار مهمی انجام دادی؟
-کار مهمی اصلا بلد هستی؟
-اگه الان از کار بیرونت کنن، هیچ مهارتی داری که باهاش پول در بیاری؟
-تو این ۳۵ سال اصلاً تونستی به کسی کمک کنی؟
اینها بخشی از سوالات من در سال ۱۴۰۰ بودند.
در واقع میخواستم بدانم، جز اسمم برای معرفی چه تعریف دیگری از خودم دارم؟
لقب مهندسی دیگر ارضاکننده خواستههایم نبود. امروز همه مهندس هستند. از بقّال سر کوچه، تا بنّای ساختمان و حتی کارگری که الفبا نمیداند، مهندس به حساب میآیند.
سوالات آن روزها، ۵ باور اساسی بودند.
اما اکنون و پس از تقریبا 2 سال، آن ۵ باور تغییر ماهیت دادند:
باور ۱: هیچ کاری از تو بر نمیآید به تو توانمندی
این باور با جمله دوستی حین یک جلسه تغییر کرد. او حین صحبتهایش گفت: شما انسان توانمندی هستید. جملهی بسیار سادهای بود، اما تا قبل از آن به من گفته نشده بود و انگار لازم داشتم آن را از شخصی بشنوم. چند ماه بعد در یک همایش حضوری، با هدیه کوچکی از او تشکر کردم.
باور ۲: با گذشتهای که داری قادر به تغییر هیچ چیز نیستی به خودم را که میتوانم تغییر بدهم
کتاب تئوری انتخاب را به صورت صوتی از کستباکس شنیدم. یاد تمام روزهایی افتادم که خود را به خاطر اشتباهات گذشته سرزنش میکردم و فکر میکردم چون گذشتهام را نمیتوانم تغییر دهم، پس آیندهام نیز تغییر ناپذیر است. روزی تصمیم گرفتم دیگر به گذشتم فکر نکنم. آنروز با یک سوگواری شورانگیز، تمام اشتباهات گذشته را در یک گور دسته جمعی دفن کردم. دیگر حتی برای فاتحه نیز به قبر مذکور سر نزدم.
باور ۳: تغییر دادن دیگران خیلی مهم است به تغییر دادن آنها اصلا مهم نیست
کتاب تئوری انتخاب نگرش من به زندگی را تغییر داد، اما باعث شد به زندگی اطرافیانم به نحو دیگری بیندیشم. آنها را در خطاهایشان غوطهور بدانم و تلاشی بیهوده برای آگاه ساختنشان کنم. هرچه سعی میکردم با تلنگرهای به ظاهر متحولکننده، آنها را متوجه اشتباهاتشان کنم، کمتر موفق میشدم.
آخرین بار زمانی بود که میخواستم نحوه درست متقاعد کردن فرزندم را برای انجام کاری به معرض نمایش بگذارم. هدفم تغییر تماشاچیان بود.
شکست خوردم و برای همیشه برای تغییر دیگران، نمایشی برگزار نکردم.
باور ۴: ارائه کردن مطلب بسیار سخت است به ارائه کردن هیجانانگیز و لذتبخش است
در اولین جلسه کوچینگ خصوصی با سرکوچ گروه، عدم تواناییام در ارائه وبینار دوره را مطرح کردم. ترسهای زیادی برای ارائه کردن داشتم. از قضاوت افراد خانواده و بینندگان وبینار میترسیدم. این قضاوتها فهرستی از عناوین ناگواری فراهم میکرد که از بودن در آن عناوین واهمه داشتم. اینجا کتاب «نبرد هنرمند» به دادم رسید. خواندن و نوشتن از جملات کتاب، باعث شد بدانم آنچه که بیش از همه از آن میترسم، دقیقاً همان چیزی است که باید به سمتش حرکت کنم.
در آخرین جلسه کوچینگ خصوصی، سرکوچ، همه صحبتهای جلسه اولم را تکرار کرد.
-دیدی تونستی وبینار برگزار کنی؟
-دیدی تونستی دو تا کتاب رو همزمان تو دو ماه بخونی و امتحان بدی؟
-دیدی تونستی کنار مسئولیتهای دائمی روزانهات به آموزشهای دوره برسی؟
راست میگفت. او انگار دکمه بازپخش فیلم جلسهی اول را زده بود. اما صدای خودش را روی فیلم دوبله کرده بود. من به همه فعالیتهایی که در انجامش تردید داشتم، رسیده بودم.
باور ۵: نوشتن به تفکر کردن هیچ ارتباطی ندارد به نوشتن زیاد به درست تفکر کردن منجر میشود
دو عبارت کلمه برداری و قطعه نویسی، مسیر نوشتنم را از دوره نویسندگی خلاق تغییر داد. من به شکارچی کلمات تبدیل شده بودم. کلمه را در هوا صید میکردم و از آن عبارتی ساخته یا به قطعهای تبدیل میکردم. قطعههای روزانه به نوشتنم انرژی میبخشیدند و سطح نثر و روایتگریام را تقویت میکردند.
بارها اتفاق افتاد میان حرفهای همسر و فرزندانم، اربابرجوعها و حتی رهگذران، طعمههایی از کلمه را به دام میانداختم. این طعمهها نگه میداشتم تا در موقع مناسبی به قطعهها و عبارات خوشمزهای تبدیل کنم.
طعمهها که به قطعه تبدیل میشدند، دیگر یک موضوع خام نبودند، بلکه به خوراکهای لذیذی از تفکر تبدیل شده بودند.
تمام باورهای من حین داستانها و جریانهای عادی زندگی دگرگون شدند. حال تنها سوال امروزم این است:
من خواستم و او یاریام کرد؟
یا
او یاریام کرد و من خواستم؟
2 دیدگاه دربارهٔ «فهرست باورهای دگرگونشده من»
متن زیبایی نوشتی عزیزدلم. از خواندن متن دوستان خوش قلمم لذت میبرم.
ممنون عزیزم منم از آشنایی و خواندن شما بسیار خوشحال میشم