دردی که انسان را به سکوت وا میدارد، بسیار سنگینتر از دردی است که انسان را به فریاد وا میدارد و انسانها فقط به فریاد هم میرسند نه به سکوت هم.
این جمله را از کتاب «روزهایی که در خواب رفتند و شبی که الهه ناپدید شد» از «حمید الهوئی نظری» خواندم.
جملهاش آنقدر برایم جالب بود که یادداشت کردم و بارها و بارها برای خود خواندم.
❓چطور میتوان به فریاد سکوت کسی رسید؟
❓چطور میتوان فریاد سکوت کسی را شنید؟
❓اصلا چطور میتوان از راز فریاد سکوت کسی سر درآورد؟
بخشهای کوتاهی از این کتاب را خواندم اما همان بخشهای کوتاه جملههای نابی داشت.
جملههای متناقض و پارادوکسیکال و لحظههایی که تلاش میکردم بفهمم آنچه که در ذهن نویسنده گذشته، دقیقاً چه بوده است؟
جمله دیگری که آن را یادداشت کردم این بود:
دنیای ما پر از دستهایی است که خسته نمیشوند از نگه داشتن نقابها.
آنچه که برایم جالب است که نویسنده گاهی فاعل را برای اثرگذاری بیشتر پنهان میکند.
انگار دنیا خالی از آدم شده و تنها دستهایی وجود دارند که نگهدارنده نقابی هستند.
هر نقاب روی دستی قرار گرفته است که خالی از آدم است.
شاید پیوندی میان این دو جمله وجود داشته باشد.
آدمی که فریاد سکوتش را کسی نشنیده و به فریادش نرسیده.
و وقتی سکوت همه گیر شده تنها نقابی به دست گرفته تا نشان آدمیت باقی بماند، از آدمی که نیست.
دوران همهگیری ویروس کرونا را خاطر میآورم.
پشت نقابی از ماسک پنهان شده بودیم. حتی کسی توانایی شناخت ما را هم نداشت. شاید حتی میتوانستیم خود را جای دیگری جا بزنیم؟
❓جا زدیم؟
شاید خود را جای کس دیگری جا نزده باشیم، اما حس میکنم پشت آن نقابها، بارها و بارها پنهان شدیم
تا
تا
فریاد سکوتمان را کسی نشنود.