نامه جولیا را خواندم، موضوعاتی جذابی را عنوان نکرده بود.
نامهاش در واقع بیانیهای پر طمطراق در خصوص خریدهای ماه گذشته از فروشگاههای خیابان برادوی در منهتن بود که نمیدانم دانستن این مزخرفات به چه درد من میخورد؟
به علاوه علت تعویض خدمتکارهای شخصی و البته بررسی چند پیشنهاد ازدواج که نمی داند با کدامیک از آنها میتواند تمام درهای خوشبختی را بروی خود باز کند؟
نامه را تمام میکنم اما تداوم احساس خوشبختی در جولیا برایم روشن نیست؟
وقتی تلاش میکنم مانند خودش نامه را بخوانم، گویی تمام کارها را مجبور بوده که انجام بدهد و این او نیست که از این امکانات برخوردار است.
واقعا او از چه چیزی احساس خوشحالی میکند؟
نگاه همیشه از بالا به پایینش به همه به جهت موقعیت اجتماعی و خانوادگی، احساس برتری و از همه مهمتر، عدم محبت به دیگران، تصورات عجیبی از او برایم تدارک میبیند.
در کل فکر میکنم، اگر خوشحالی یک ساختمان باشد، ما در طبقات مختلفی هستیم و چشماندازمان باهم تفاوتهایی اساسی دارد.
به حیاط نگاه میکنم، یاد روزی که جرویس به دانشگاه آمده بود و قرار بود من بجای جولیا که آنروز کلاس داشت، همراهش شوم، میافتم. آنروز ما در یک اقدام محیرالعقول، سری به پشت بام دانشگاه زدیم و هیجان راه رفتن روی پشتبام را باهم تجربه کردیم.
بغضِ سکوت لحظههایم، میشکند و من ناگهان از تهِ دل میخندم.
میترسم خدمتکاراها صدایم را بشنوند و با خود فکرهایی عجیب کنند.
دوباره یاد آنروز میاُفتم و این بار آرام میخندم.
بوسهی دمدستی که جرویس لحظه آخر، روانه دلم کرد، عشقش را شبیه به سفرهی بزرگ ناهار و شام میز نوانخانه روی دلم پهن کرد.
«ما تازه ازدواج کردیم و باید بیشتر همدیگر رو بشناسیم. ناراحتیهای کوچک هیچ فایدهای برای جفتمون نداره.»
این جملات را به خودم میگویم تا آرام شوم.
ساعت روی میزم زنگ میخورد. 11 را نشان میدهد. ساعتی که جرویس تعیین کرده تا قرصهایی که دکتر خانوادگی برایم تجویز کرده بخورم.
من واقعا قرص خوردن را دوست ندارم. اما دکتر محترم با معایناتی که قبل از عروسی انجام داده، تشخیص داده که ضعف بُنیه دارم و باید قرص مصرف کنم.
ساعت که زنگ میخورد، چیزهای دیگری هم میفهمم. من از صبح تا حالا هیچ چیزی ننوشتم. فقط مشغول نامه جولیا و افکارم بودم.
دستنوشتههایم را مرتب میکنم که ببینم تا کجای داستانم را نوشتهام.
هنوز نمیدانم هَری، قهرمان داستان قرار است دل کدامیک از دخترهای فامیل را ببرد؟
این یک مقدار واسه یک نویسنده عجیب نیست؟
شاید چون پایان داستان را میدانم، چندان روند داستان برایم جلوه ندارد.
پایان خودکشی این روزها آنقدر جذاب و دوستداشتنی است که هر کس را میتواند وادار کند، داستانی را بخواند که انتهایش به خودکشی ختم میشود.
اما یک لحظه صبر کن!
یعنی پایان داستان من هم مثل داستان بقیه باشد؟ اگر مانند دیگران باشد، دیگر چه جذابیتی دارد و چرا باید داستان من را بخرند؟
این فکر بیشتر عذابم میدهدو شاید لازم است به پایان دیگری فکر کنم.
ثانیهها از زمانی که من در اختیار دارم جلو میزنند. چقدر عجله دارند؟مگر به کجا میخواهند برسند؟ با چه کسی قرار دارند؟
به ثانیهها هم مشکوک شدهام.
کی 12 شد؟ چقدر فکر کردن به روند و پایان داستان طول کشید؟
چند خط بیشتر ننوشتم که از شکمم صداهای عجیبی میشنوم.
جرویس برای ناهار به خانه نمیآید و من تنها باید روی میز 55 فوتی بشینم و ناهار میل کنم. چه کار حوصلهسربری!
یاد مزرعه لاکویلو میاُفتم که 6 ماه اول ازدواجمان را آنجا گذراندیم. چقدر خوب بود؟
ما همهی وعدهها باهم بودیم.
اگر بخواهم امروز ناهار را هیجانانگیزتر کنم، چه؟
به اولین خدمتکاری که میبینم، دستور میدهم تا ناهارم را درون آلاچیق داخل باغ بچینند.
شاید کمی طول بکشد، اما ارزشش را دارد وقتی جرویس همراهم نیست، به جای اینکه همراه ناهار، غصه هم میل کنم، همصحبت پرندگان شده و از درختان و گیاهانِ باغ، در مورد روزشان بپرسم؟
آیا درختان از درخت بودنِ خود خوشحال هستند؟