دیروز به دلیل اتفاقی که در ساعت پایانی اداره افتاد، اعصابم تا حدود زیادی ضعیف شده بود. بخش عمدهی زمان بازگشت به خانه، به تعریف آن برای همسر گذشت و من از اینکه همسرم گوش شنوایی برای احساسات ناخوشایند من بود، خوشحال بودم.
اما انگار من تنها، افکارهای زبالهطورم را در زمان کوتاهی تخلیه کردم و فرصت نیافتم غبار حاصل از آن را نیز بزُدایم.
تنها به خانه رسیدم و دلم میخواست با دیدن بچهها و پرسش از احوالشان، این غبار را نیز با باد یا نسیم حضور آنها بشویم، اما قبل از من به کلاس فوتبال رفته بودند.
بطور کلی فراموش کرده بودم که تا ساعت ۵ تنها هستم.
غبار نامرئی هنوز وجود داشت اما من تلاش میکردم با کار، استراحت و سرگرمی وجودش را نادیده بگیرم.
هر دو خسته و عرق کرده ساعت 5 رسیدند. خستگی امیررضا به جهت عدم لذت در کلاس فوتبال بیشتر بود. کمی با هم حرف زدیم، اما گلایههای پنهانش از کلاس فوتبال، (که مدام انکار میکرد) در کلامش جاری بود.
غبار نامرئی وجود من نیز گاهی باروتِ بمبهایی ساعتی میشد که هر لحظه ممکن بود منفجرم کند.
انگار در آن لحظات از احساسات و رفتار خودم آگاهی کامل نداشتم.
سریال این انفجارهای کوچک ولی مخرب، تا زمان خواب نیز ادامه داشت.
امروز صبح تمام آنچه که از ساعت ۵ عصر تا ۱۰ شب بر من گذشته بود را مرور کردم.
چرا نتوانسته بودم غبار نامرئی حاصل از افکار پوچ و بیهودهام را از ذهنم بزُدایم؟
چرا نتوانسته بودم در صندلی رانندهی ماشین رفتار خودم بنشینم و فرمان را دست بگیرم؟
یاد تدتاک کیتی هود یکی از دانشمندان سایت onelove افتادم.
او در میانه بحث در خصوص عشق و احساسات، خودافشاگری جالبی انجام داد.
او از صبحگاهی گفت که چهار فرزندش از صبحانه، مدرسه، دوستان و یکدیگر گلایه میکردند.
ناگهان در او نیز انفجاری رخ داد و جملاتی گفت که بعدها پشیمان شد.
به گمانم، انفجارهای ناگهانی و حتی چندباره، برای هر انسانِ حتی آگاهی، اتفاق میافتد.
اما تفاوت انسان آگاه و غیرآگاه در این است که او در زمان مناسب، متوجه رفتارش شده و درصدد جبران برمیآید.
شاید وظیفه مهم و اساسی امروز من این باشد که مسئولیت تمام انفجارهای دیروز را قبول کنم.
شاید زودتر بتوانم از شرّ غبار نامرئی باروتساز، خلاص شوم.