امکان نداره من را از خودش جدا کنه، حتی وقتی سرشو رو بالش میزاره، تازه متوجه میشه که من دارم به فاصله بین ابرو و چشمش فشار میارم.
تازه اون موقع است که یادش میفته منو به باباش بسپره.
من چیزهایی ازش میدونم که فکر نکنم کسی بدونه.
میدونم وقتی که کسی میخواد یه حرف مهم بزنه، بهش از پشت من نگاه نمیکنه، بلکه چشماشو برمیگردونه یه سمت دیگه و به اون گوشه خیره میشه.
خیلی وقتا هم دیدم وقتی کسی داد میزنه چشمای پشتش یه جوری درشت میشه که منم میترسم.
وقتایی که خیلی خسته و کلافه است، هیچکی اجازه نداره منو تمیز کنه. اون نمیدونه من چقدر عذاب میکشم، عرق صورتش و یا چشمای اشکبارش منو کثیف میکنه.
من همیشه دلم میخواد تمیز باشم تا اون بتونه همه چیز از پشت من با وضوح بیشتری ببینه.
یادمه ماههای اول گاهی که وسط شب که از خواب بیدار میشد، دنبالم میگشت. دوباره میخواست بخوابه، اما من رو به چشماش میزد، بعد میخوابید.
❓️میدونید چرا؟
چون میخواست من واسش لالایی بخونم.
هیشکی نمیدونه عینکها هم لالاییهای قشنگی بلدند.
لالاییام نصفه میموند، وقتی که مادرش میفهمید خوابش سنگین شده و من را از چشاش برمیداشت.
یه بار که از چشمش جدا شدم و زیر پای پدربزرگش شکستم، خیلی گریه کرد.
من تو دستای پدرش بودم که به تعمیرگاه عینکا برم و با یه شکل و شمایل دیگه برگردم.
اما تو تمام اون لحظهها، صدای گریهاش رو میشنیدم. فقط موقع بستنی خوردن، صدای گریهاش قطع شد.
وقتی متوجه شد پدرش رسیده، اونقدر از دیدن شکل جدیدم خوشحال شده بود، که یادش رفت برام تعریف کنه چه چیزهایی رو نتونسته خوب تشخیص بده و عذاب کشیده.
فقط منو به چشمش زد و حسابی خندید.
دکترها میگن:
مهدیار حالا حالاها باید عینک بزنه.
نمیدونم پدر مادرش از این موضوع خوشحالن یا ناراحت؟
اما اینو میدونم من و مهدیار از داشتن هم، خییییییلی خوشحالیم.