بر چرخ فلک هیچ کسی چیر نشد
از خوردن آدمی زمین، سیر نشد
مغرور بدانی که نخورده است تو را
تعجیل مکن هم بخورد، دیر نشد
امروز در پی خواندنِ مجدد این رباعی از خیام، استعارهای پنهانشده در لابهلای مصرعها برایم نمایان شد.
دفعات قبلی، تنها مفهوم مغرور نبودن برایم تداعی میشد، حال آنکه امروز دریافتم خیام، دفن شدن آدمی در خاک را به نوعی بلعیده شدن در زمین تشبیه کرده تا با رد شدن آرام از کنار فانی بودن دنیا، چیره نبودن آدمی بر چرخ فلک را نیز گوشزد کند.
خیام را بسیاری پوچانگار دانستهاند و از پس مفاهیم عمیق شعریاش، دریافتهاند که او انتهای وجودی خلقت را چندان با هدف نمیداند. گویی جستوخیز او میان توصیه به مِی خواری و فنای عمر، حکایت از عدم اعتقاد راسخ به خداوند دارد.
من اما تاکنون نتوانستهام، مدرک و ادلهی کافی برای بیخداییاش به درون خود ادائه دهم، زیرا حرکت سینوسی خیام در کوچه پس کوچه های ظرافت و نظم، بهتنهایی حاکی از شناخت عمیق او نسبت به جهان هستی دارد.
شناختی که بسیاری از آن عاجزند و چون دستشان به گوشت چرب شناخت خیامی نمیرسد، آنرا بودار و خرابشده تصور میکنند.
یکبار دیگر به این رباعی بنگرید. آیا میتوان سراینده آنرا طرفدار پوچی دانست؟
او با هر رباعی، به سمتی سوق پیدا می کرد اما خود در تمام مدت بر لبهی تیز تیغی راه میرفت.
او هماره از فطرت خدایی مراقبت میکرد که کُشتن یکی را معادل کُشتن همه دانسته است.
به زعم من، خیام نه تنها عمیقا خداباور بوده بلکه اعتقادش، عطری دارد که در دکان هیچ عطاری یافت نمیشود.