امروز در حال بررسی تعداد لغات و صفحات احتمالی کتاب داستانم بودم.
اگر خدا بخواهد میخواهم آنرا سال آینده منتشر کنم.
چند کلمه شده؟ چند صفحه میشود؟ و اصلا میارزد که با این تعداد کلمات چاپش کنم؟
داستانهای «دستانش»، «یادداشتهای روانپریش خوشفکر» و «چرا عمه؟»
نامزدهای مرحله نهایی حضور در اولین کتاب داستانیام هستند.
هر سه با طرحهایی انتخاب شدند که مدتها در ذهنم دَوَران داشتند.
10 قسمت از داستان «دستانش» را در کانال منتشر کردم، اما برای کتاب، شعلهی دینامیت بازنویسی را روشن و پایانش را حسابی منفجر کردم.
روانپریش هم تا قسمت 9 در کانال منتشر شد. اما همان قسمتها هم، بازبینی و قسمتهای جدید افزوده شد.
چرا عمه؟ را تنها برای دوستی فرستادم و اصلا منتشرش نکردم. زیرا اصل داستان را در عرض 4 هفته و در میان سرشلوغیهای بیاندازهی ترم سوم نوشتم.
نه دینامیت بازنویسی را روشن کردم و نه قسمت پایانی را نوشتم.
منتظرم از دست روانپریش و اَداهایش راحت شوم تا به جانِ چرا عمه؟ بیفتم.
امروز در فکر بودم که من با این 3 داستان حداکثر به 15 هزار کلمه میرسم که برای کتابی رقعی و 100 صفحهای، به میزان زیادی، کم است.
حداقل باید 10هزار کلمهی دیگر برای یک یا دو داستان کنار بگذارم.
من عادت دارم هر طرح داستانی را در یک خط خلاصه کنم. خلاصه بودنش، ابتدا و انتهایی به دستم میدهد تا بدانم از کجا باید شروع کنم؟
اتوبوس نوشتن داستان، با مسافران و شخصیتهایی اندک به حرکت درمیآید و اتفاقات و کشمکشها را توراهی سوار میکنم و نگران پر شدن اتوبوس هم نیستم.
تنها با یک شرط:
کافی است طرحی آراسته، پاکیزه و دلنشین، دلبرانه به من چشمکی بزند.
فورا آنرا در هوا میقاپم و سوار اتوبوس میشوم.