-بشین درستو بخون.
-باشه چشم،… چرا هیچی متوجه نمیشم! چه هرچی میخونم، چیزی یادم نمیمونه؟
-یعنی چی مسخره بازی بزار کنار، من اومدم که تو بشینی درستو بخونی؟
-میدونم دست درد نکنه، ولی یه چیزی هست که اجازه نمیده حواسمو به درس بزارم.
-من که نبودم، اتفاقی افتاد؟
-آره، خب، موقع بازی پام رو زدم به جاکفشی. خیلی درد دارم نمیتونم تکونش بدم. تکونش میدم نفسم میره. بعضی وقتا یهو گزگز میکنه. به نظرت اتفاقی افتاده؟
-من چه میدونم، دختر زدی خودتو ناقص کردی، الانم من اومدم که تو درستو بخونی من فقط اینو میدونم درد دارم، پام داره میترکه، گزگز میکنه، این حرفا حالیم نیست.
-چیکار کنم خب؟ وقتی انقدر درد داره، نمیتونم حواسمو به درس بزارم!
-میخوای برم؟
-زوده، نه، نرو، باشه باشه میخونم.
-آفرین دختر خوب. عجله نکنی حرفمو گوش ندی، میذارم میرم.
-اختلالات تجزیه ای و نشانههای جسمانی اختلال اضطراب بیماری، واکنشهای طبیعی بدن، نشانههای بیماری که…از آن میترسند آنها به راحتی درباره سلامت … میشوند و درصدد آزمایشها و عملهای پزشکی غیر ضروری برمیآیند تا بیماریهای غیر اغراق آمیز و خیالی خود را …یا درمان کنند. نگرانی ….. این نشانهها نیست.
-چرا هیچی متوجه نمیشی؟ اصلا فهمیدی چی خوندی؟
-راستش نه، اصلاً در مورد چی خوندم؟ تو متوجه شدی؟
-من؟ هههه!حواست کجاست؟ به چی داری فکر میکنی؟
-درد دارم، گفتم که! میفهمی؟
-یعنی چی درد دارم؟ درد داری که داری؟ وقتی من هستم صحبت از کار دیگهای بکنی؟ میتونی با فکرهای بیخود وقتو تلف کنی؟
-میدونم اصلا این قسمت از درسو گذاشتم زمانی بخونم که تو هستی؟
-الان که من اومدم، بهانه سرم نمیشه.
-مهمون که نمیشه اینقدر بیحوصله باشه. یه ذره تحمل کن. باشه. الان درسمو شروع میکنم.
-ببین هی به خودت نگاه میکنی، هی پاتو نگاه میکنی، هی درس میخونی هیچی هم متوجه نمیشی. این رسم مهمون نوازی از من نیستا.
-باشه بابا! همیشه وقتی میای، همش فرمان میدی، به قول بابام فرمان بی دسته!
-خوبه وقتی میام همش بشینی کارای بیخود انجام بدی وقتتو تلف کنی؟ اما من وقتی میام بهت میگم چیکار کنی، تو هم اگه دختر خوبی باشی و حرفم گوش بدی، کلی اتفاق خوب برات میفته.
-اما من دوست ندارم مهمونم اینقدر بهم بگه چیکار بکن چیکار نکن. مهمونی احترامت واجبه. اما خودت احترام خودتو نگه دار. از دستوراتت خسته شدم، میخوام یه لحظه بشینم، درسم نخونم، اصلا هیچ کاری نکنم.
-باشه هرجور راحتی! اصلاً اگه دعوتمم بکنی، یه بهانه جور میکنم و نمیام.
-دست خودت نیست نیای. بالاخره بهانههاتم تموم میشن و مجبور میشی بیای. همیشه حرفتو گوش کردم همیشه دختر خوبی بودم برات. حالا تو یه ذره درک کن. درد دارم. میترسم پام شکسته باشه! فکر و خیال نمیزاره حواسمو به درس بذارم. آخه نمیتونم اصلاً انگشتمو تکون بدم. ممکنه شکسته باشه! میفهمی اگه شکسته باشه چیکار کنم؟ دیگه بود و نبود تو اصلاً فرقی داره؟ همه کارام میمونه، امتحان، ورزش، کار،…
-خود دانی! از ما گفتن از شما هم نشنیدن. اصلا یه گوشه میشینم و حرفم نمیزنم. خوبه اینطوری؟
به نظرتان دیالوگ دونفره بالا، میان چه کسانی و در چه زمانی بود؟
یکی از آن نفرات خودم بودم، اما با چه کسی یا چه چیزی در حال گفتگو بودم؟
من با سکوت اختلاط میکردم. سکوتی که کمتر مهمان خانهام میشود، اما وقتی به مهمانی میآید، شبیه به انسانهای فضول و منتقد، دستورات متفاوتی برای استفاده از خودش میدهد. پنجشنبه و پس از اتفاقی که برای پایم افتاد، سکوت در جنگی تن به تن با نگرانی، در تلاش بود که ذهنم را از درد منحرف کرده و به سمت درس فرابخواند. اما نتوانست.
در پایان، سکوت شکست خورد و نگرانی پیروز شد.
گپی میان نویسنده و نقش دوم داستان را شاید دوست داشته باشید