دیروز در ابتدای جلسه با مادران خیریه، از آنهایی که دفعات بیشتری در جلسات حضور داشتند خواستم، از چگونگی استفادهی آموختههای کلاس، در زندگی روزمرهی خود بگویند. اصلا آموزهها را در زندگی بکار بردند؟ اگر خاطرهای دارند عنوان کنند.
ریسک این سوال را پذیرفتم تا حتی اگر کسی دست بلند نکرد، چالش جدیدی وارد جلسه کنم.
یکی از مادران دست بلند کرد و گفت:
استعارهی فرشتهها را برای چند تا از فامیل تعریف کردم. اونها هم خیلی خوششون اومد. استعارهی بازی پرسپولیس هم باعث شد، وقتی پسرم به خاطر نداشتن کتونی سرم غر زد، من به جای بگو مگوی همیشگی و بیفایده، سکوت کنم. وقتی حرفهاش تمام شد و دید من هیچی نگفتم، آروم شد. بوسهام کرد و گفت: دیگه کتونی نمیخوام.
شاید کمی جوگیر باشم که وقتی میشنوم استعارههایم باعث ایجاد تغییری در دیدگاه، رفتار و یا احساسی در آن مادران تنها شده، بیاندازه ذوق زده میشوم.
دلم میخواست آنها باز هم از تغییراتشان بگویند تا جوگیری ادامه داشته باشد. در پایان نیز مادری که کمی دیر رسیده بود، گفت:
من این مدت که کلاسهای شما رو اومدم خیلی آروم شدم.
بازخوردهای سادهشان برایم دنیایی حرف نگفته و پیچیده داشت.
سالهای قبل وقتی تعریفی میشنیدم، عُجبی* وجودم را فرا میگرفت. اما دیروز انگار فرق داشت. در راه و سوار بر رخشِ کمبادم*، به این فکر کردم:
اگر با شروعی ناقص، آغاز نمیکردم، آیا میتوانستم امروز با این جملات، جوگیر شوم؟
عُجب:یکی از رذایل اخلاقی، به معنای خشنودی از اعمال نیک خود و بزرگ شمردن آنها، در صورتی که آنها را از جانب خود بداند نه از جانب خدا.
رخش کمبادم: دوچرخهام
کلامنامههای ما– خاطرهای خواندنی از یک جمله