به نام یزدان پاک
یادروز 12تیر02-سوختن
آنزمانها که به بیکاری و عدمداشتن مسئولیت مادربزرگ، در سالهای آخر عمرش حسادت میکردم و دلم میخواست جای او میبودم، همزمان دلم هم برایش میسوخت که ای کاش از این دنیای بی رحم ذرهای سواد هم نصیبش میشد تا بتواند کتاب یا قرآن بخواند.
او که وقتش تنها به تماشای اهل خانه و گاهی صحبت میگذشت، قرآنخواندن گاهوبیگاه ما را تماشا میکرد و در دلش برایمان سبدی از دعا به آسمان میفرستاد.
اما بوی سوختنِ دلم را در چندموقعیت دیگر نیز حسکردم.
وقتهایی که خودم را به خاطر خوابیدن تا ساعت 9 در روزهای جمعه سرزنش میکردم. حس میکردم چه زندگی بیهودهای دارم و دلم مراحل سوختن را برای خودش تا جزغالهشدن ادامه میداد.
دلم میدید بیهدف و بیآینده، تنها به جادهای بیمقصد چشم دوختم، این نظاره را تاب نمیآورد.
گاهی هم دلم برای آدمهای بیکار چنان کباب میشد که نمیتوانستم آنرا بدون آزمایش DNA شناسائی و احیا کنم.
سوختنها ادامه داشت و هنوز هم دارد بهنحوی که اکنون دلم برای حیوانات هم بساط خودسوزیاش را راه میاندازد.
دلم به حال سگها و گربهها و حتی حلزونهای آویزان به دیوارِ اداره میسوزد که حتی اگر هم میخواستند سواد داشتهباشند و از وقت خود توشهای برگیرند، گزینهای در وجودشان طراحی نشده و مجبورند تمامِ عمر خود را تنها در غم نان سپری کنند.
غمی که بسیاری، هماکنون نیز به آن دچاریم و قادر به خارجساختن خود از زندانش نیستیم.
من از بوی سوختن دلم برای مادربزرگ و حیوانات و سرزنشهای گذشته، به مرحلهای رسیدم که تلاش میکنم هر ثانیه را مغتنم شمرم. اما وقتی، وقتم را برای تلفکردن در شبکههای اجتماعی هزینه میکنم، حسرتی بیاندازه میخورم.
اما این حسرتِ ثانیهها را هم دوستدارم چون باعث میشود تا مدتی بعد از آن، وقتی برای تلفکردن پیدانکنم.
وقتی، زمانی برای تلفکردن، نمانَد، تا دلتان بخواهد وقت برای کتابخواندن، نوشتن و بازی با بچهها و کارهای مهم دیگر میماند.
امتحان کنید…
یادروز 11تیر02-چهارچوب تجربه را شاید دوست داشتهباشید