سوال بی‌شرم، نگاه پرسشگر

ما خانواده پنج نفره‌ای بودیم که تنها در روزهای جمعه و تعطیل رسمی، فرصت ناهار خوردن کنار همدیگر را داشتیم.

در روزهای عادی هفته این امکان اغلب اوقات به وجود نمی‌آمد. زیرا پدر تا عصر سرکار بود و هر کدام از ما نیز، ساعتهای متفاوتی به منزل می‌رسیدیم.

اما ناهار خوردن دسته جمعی در همان جمعه‌ها و تعطیلات، همیشه برایم یکی از لذت‌های فراموش‌نشدنی بود.

اما من یک‌بار ناخواسته، این لذت را به شدت تخریب کردم.

موضوع صحبتمان در خصوص تلاش‌های یک مادر برای تولد فرزند و بعد اعطای فامیلی پدر، به فرزند بود.

من به ناگاه در سوالی کودکانه و البته بی‌شرمانه، رو به پدر گفتم:

بابا، همه زحمات یک فرزند را مادران می‌کشند. شما واقعا چه کردید؟

نگاه سوال گونه‌ی پدرم را فراموش نمی‌کنم.

پدر اصلا نمی‌دانست در پاسخ به این سوال به غایت گستاخانه و قدرنشناسانه چه جوابی می‌تواند بدهد؟

گاهی این نگاه جستجوگرانه‌، همچون پتکی بر سرم کوبیده می‌شود و نمی‌توانم براحتی از زیر بار شرم آن لحظه، شانه خالی کنم.

مگر می‌توانم زحمت‌های شبانه‌روزی و استرس‌های همیشگی‌اش را که از ۱۴ سالگی روی پای خود ایستاده، کار کرده و خرج مادر و خواهرش را داده تا زندگی سالمی برای خود فراهم کند، نادیده بگیرم؟

هیچگاه از اینکه کمی بیش از اندازه از همجنسان خودم طرفداری کرده‌ام، پشیمان نبوده‌ام. اما این طرفداری ناآگاهانه، درواقع تیر خلاصی به وجود خودم بود.

هیچگاه نتوانستم چشم در چشم بابت سوال آن روز، از پدر عذرخواهی کنم.

شاید امروز زمانش فرارسیده باشد.

«پدر، معذرت می‌خواهم.»

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا