⛸دیشب خواب عجیبی دیدم. خواب روزهایی را دیدم که بیمهابا روی چرخهای اسکیت، پرواز را مزه میکردم. اما در همان خواب، ناگهان ترسی حاضر شد.
یک سال و اندی است کفش اسکیتم، گوشهای از کمد اتاق امیررضا را تصرف کرده است.
ماههایی که هر هفته به کلاس میرفتم، این کیف گوشهای غیرقابل رویت از سالن را اشغال کرده بود تا در دسترس باشد.
اما اکنون مدتهاست که به کنجی تاریک خزیده و منتظر است.
⛸لحظات اول، چنان میراندم که گویی سالهاست، پاهایم چرخهایی سرخود داشتهاند.
اما ترس که ناگهان حاضری زد، همه چیز تکان غریبی خورد.
من اُفتادم.
تمام خیالهای شیرین پرواز جذابم روی چرخها ناپدید شد.
به خودم نگریستم که ناتوانِ برخواستن و دوباره پرواز کردن هستم.
دلم تنگ شد، برای روزهایی که تازه ترمز T یاد گرفته بودم و نشان از این داشت که برای مهار چرخها، از قدرت کافی برخوردار شدهام.
در هوای خواب و بیداری بودم و زمان سوار شدن مجدد بر چرخها را میسنجیدم که از خود پرسیدم:
یعنی تو دوباره میتونی مثل قبل اسکیت سوار شی؟