«سوارکار، اسب را برای سوارشدن تربیت میکند و والد، کودک را هم برای عصای دست بودن.»
شباهت و تناقض حاکم بر جمله استادم در کلاس درس دیروز، برایم نگرانکننده جلوه کرد.
🥀نکند گاهی حس میکنم از تربیت و آموزش کودکم، همان انتظاری را دارم که سوارکار از تربیت و آموزش اسبش دارد؟
🐴چند هفته پیش بود که به واسطه دوست امیررضا، سری به باشگاه سوارکاری زدیم.
من که اساسا فوبیای حیوانات و دست زدن به آنها را دارم، تنها توانستم کمی کنارشان بمانم و برای اینکه فرزندانم از این فوبیا چندان مطلع نشوند، خودم را آرام نشان بدهم.
تنها به تماشای تمرینات پدر دوست امیررضا که سالهاست به این ورزش علاقه داشته و آنرا دنبال کرده بود، بسنده کردم.
حین رفتن کنار پیست تمرین، بچهها توپی همراه خود کرده بودند که تازه آنجا متوجه شدم، اسبها، توپ را موجودی محرک میدانند و ممکن است با دیدنش رَم کنند.
سایرِ آداب اسبسواری نیز برایم سنگین و سخت آمد.
گویی سوارکاری = هر لحظه مواجه شدن با رم کردن اسب و آماده بودن برای افتادن
و چه بسیار سوارکارانِ باتجربهای که بارها از اسب افتادند و آسیبهای جدی نیز دیدهاند.
❤️🔥تنها عشق به سوارکاری و دیدار دوباره با این حیوان نجیب توانسته، مخاطره را برایشان شیرین و دوستداشتنی جلوه دهد.
اما من چنین اشتیاقی در خود نیافتم.
تجربه حضور در باشگاه سوارکاری و آشنایی با آدابش و مثال استادم، چندین سوال در ذهنم کاشت:
❓آیا انتظار من از تریبت فرزندم همانند تربیت اسب است؟
❓آیا می توانم این تصور را داشته باشم که در صورت فراهم کردن نیازهای اولیه فرزندم و آموزشش از طریق خانواده و مدرسه، اسب، ببخشید! کودک آموختهای تربیت کنم؟
❓عناصر متمایزکنندهای که میتواند این تریبت را غنای بیشتری ببخشد، چیست؟