از اوایل دی ماه به جهت دریافت چند وام و سرمایهگذاری، تصمیم گرفتیم اوضاع مالی را مدیریت کنیم. قرار شد هر دو از خرجهای اضافه بزنیم.
تا روزهای پایانی سال، این روال برقرار بود و من سبد خرید کتابهایم را مدیریت میکردم و نگاهم را از لباسفروشیها میدزیدم.
چهارشنبهسوری به خانه دوستم دعوت بودم. خانهی روستایی دوستم در انتهای یک کوچهی تنگ و خاکی قرار داشت. همسر جان همراهم نبود.
🧨بعد از شام و آتشبازی، که خیلی هم خوش گذشت، با بچهها سوار ماشین شدیم که حرکت کنیم.
چند بار دکمه را فشار دادم اما ماشین روشن نمیشد. اخطار عدم حضور سوئیچ در ماشین میداد.
در حالی که سوئیچ طبق معمول به شلوار مهدیار وصل و او هم داخل ماشین نشسته بود. بالاخره بعد از چند ثانیه روشن شد.
با دلهره همراه دوست دیگرم و 4 کودک، از آن کوچهی تنگ و تاریک عبور کردیم و به خیابان رسیدیم.
دوستم و دوقلوهایش را که پیاده کردم، ماشین دوباره اخطار سوئیچ داد و بازهم طبق معمول بوق بلندی زد.
نگران شدم. ساعت ۱۰ شب بود و من همراه دو کودک، حداقل ۴۰ کیلومتر دور از خانه بودم.
با صلوات و نذر و دعا، آن شب زودتر از زمانی که فکر میکردم به خانه رسیدیم.
احتمال میدادم قابی که همسر جان برای سوئیچ، به تازگی خریده، دلیل این بوق زدنها و روشن نشدنهای مکرر باشد.
از او خواستم قاب را باز کرده و استفاده نکند. او امتناع میکرد و اصرار داشت که از قاب با وجود بوقها همچنان محافظت کند.
-مگه چند خریدی؟
-750 تومن!
به گمان خودم بیشتر از 150 تومن نمیارزید(البته که من به جهت خصومتی که از چهارشنبهسوری با او پیدا کرده بودم، ارزشش را کمتر میدانستم.)
-چی؟ مگه به من نمیگفتی خرج اضافه نکن، بعد خودت واسه یه قاب مسخره اینقدر پول دادی؟
خشمی عجیب درونم را فرا گرفته بود.
حس میکردم بابت تمام دست کشیدنهایم از خرید، رودست خوردهام.
🚲مدتها بود وسوسهی خرید دوچرخه رهایم نمیکرد. روزهای پایانی سال، را به جهت مشغله، تنها با فکر دوچرخه گذراندم.
اما
پنجم فروردین، ساعت ۱۱ صبح، تمام آن فکرها را عملی کردم.
پدر این کار را برایم انجام داد و من تنها، هزینه را واریز کردم.
هنوز دوچرخهام را ندیده بودم، اما در خیالم، از اینکه تصمیمم را بعد از سالها عملی کردم، به شدت شادمان بودم.
بعد از آن روز، آن سوئیچ باز هم باعث ایجاد اختلال در عملکرد ماشین شد، اما دیگر آن خصومت جدی را با او نداشتم.
🚴چون او باعث شده بود من، دوچرخهسوار شوم.