از اون بالا، وقتی به پایین نگاه میکنم، ترس میاد سراغم. اما من نمترسم. آخه ترس که چیزی نیست. وقتی همیشه از اطرافت بترسی که دیگه ترس، ترسناک نیست.
عجب چیزی گفتم. خودم کف کردم.
هیچی اینجا نیست که دلم بخواد بخاطرش بمونم. هیچی
از وقتی یادم میاد، فقط ترسونده شدم. از ماشین، غریبه، امتحان و پدر.
از خود مادر نمیترسیدم، اما از اینکه پیش پدر همه گلکاری هامو لو بده، چرا. یه جورایی یعنی از اونم میترسیدم دیگه.
پدر، چه موجود غولآسایی بود تو بچگی. یعنی کافی بود یه خرابکاری حسابی بیفته به جونم، دیگه دلم نمیخواست وقتی تمامش کردم، خونه باشم.
هنوز یادمه وقتی داد میزد چطوری تمام وجودم میلرزید. گاهی که یادم میاد، حس می کنم دوباره دارم میلرزم. میخوام برم زیر پتو. انگار سردم میشه. حتی وسط تابستون هم سردم میشد. پتو، واسه کز کردن بود. گاهی خیس میشدم از گرما، ولی حاضر نبودم پتوی خوبمو ناراحت کنم و به ملافههای لاجونی که هیچ گرمایی ندارند، تن بدم.
مردم دارن نگاه میکنن. حالا چیکار کنم؟ همین اول کار بیفتم، فایده نداره، بیمزه میشه، بذار تعداد بیشتر بشه. حداقل یه چند نفر دیگه بیان.
👨🚒خدا کنه آتشنشانی دیر برسه، حوصله موعظههاشونو ندارم. پدر و مادرم که نمیان. همینش خوبه. مطمئنم اگه پدر اینجا هم منو ببینه، میگه: بیا پایین، تا خودم نکشتمت بیا پایین.
خنده دار نیست؟ یعنی من اینقدر بد و بی ارزشم که حاضر نیستند اینجا هم حرفامو بشنون؟ ولش کن، حوصله ندارم. اینجا هم بخوان بشنون، من نمی خوام دیگه بگم.
از این بالا خیلی آدم ها کوچیک و عروسکی دیده میشن.
حس میکنم دلم برای یه نگاه فقط تنگ میشه، نگاه معلم زبانم. وقتی تمرینات رو درست انجام دادم، تو چشمام نگاه کرد و گفت: آفرین. تو بهترین دانش آموز کلاسی.
تو نگاهش چه سحری بود که من جادو شدم؟
سقوططططططط
آتش نشانی که تازه به جایگاه رسیده بود، برگه خداحافظی که روی لبه جانپناه بوسیله سنگی مهار شده بود، پیدا کرد که نوشته بود:
🥀من پریدم تا از قفس آزاد بشم. اگه قفس، جز آب و دونه، بهم نگاه هم میکرد، میموندم. بخدا میموندم. من از دلتنگی اون نگاه پریدم.