در مسیر بازگشت از سفرم به تهران چه گذشت؟
ساعت 13:30 بود که به ایستگاه سواری رسیدیم. قرار بود 15 دقیقه دیگر حرکت کنیم که تبدیل به 1 ساعت شد.
منتظرماندن در ایستگاه سواری، فرصت مشاهدهگری را مخصوصا حین شارژ و عدم دسترسی به موبایل برایم فراهم کرد.
خانمی با ماسک و دستکش پلاستیکی و همراه بستهای وارد ایستگاه شد که میخواست بسته را به لوشان برساند.
دیدن این میزان رعایت در این هوای گرم که خود حتی میتواند منشا آلودگی دیگری باشد، یکی از آن صحنههایی است که تنها بدون موبایل بودن میتوانست آنرا رقم بزند.
گویا کرونای آدمکش هنوز برای این عزیز زنده است و اگر خود نگون بختش از آرامگاه ویروسهای کشندهی منقرضشده برخیزد و اعلام کند دیگر توان به رحمت خدا فرستادن کسی را ندارد، بازهم ذرهای از باور «عدم وجود ویروس کشنده» برایش ایجاد نخواهدشد.
🥀ترسی که او از تنفس هوای آزاد بیماسک و تماس مستقیم با اشیا دارد، چنان بر فضای ذهنش جاری است که نمیتوان آنرا حتی با احضار روح کرونای متوفی تهویه کرد.
بالاخره ساعت 14:30 سوار ماشینی شدیم که روز پنجشنبه هفته گذشته همراه بارهایش مرا به رشت رساندهبود.
امیررضا که روز پرکاری را گذراندهبود، از همان ساعت اولیه معطلی، روی صندلی خوابش برد و خوابش را در ماشین روی پای من ادامهداد.
مسافری که 1 ساعت منتظرش بودیم، افغانی بود.
راننده که بین راه از میان حرفهایش متوجه شد، او بدون مدرک و غیرقانونی وارد کشور شده، توصیههایی کرد که باعث شد افغانی به لودادهشدن از سوی راننده مشکوک شود.
جاده کوهین در مسیر تهران-رشت همیشه جادهای پرخطر بوده و هست. این جاده گویی قراردادی همیشگی با باد، توفان و گردوغبار، بوران و سرما دارد که هیچگاه جاده را برای لحظهای آرامش تنها نمیگذارند.
آب رادياتور ماشین از ابتدای سفر، توسط صدای هشدار محترمانه مخصوص سمند اعلام کردهبود که در حال جوشآوردن است، با گرد و غبار جاده کوهین، اوضاع وخیمتری پیداکرد و حالا همراهی گِلولای را نیز باید تحمل میکرد.
در این میان راننده نیز همراه آب رادياتور درحال تبخیر بود.😤
❗️داماد مسافر افغانی غیرقانونی، برای پرداخت ۶۰ هزار تومان باقیمانده کرایه مدام تماس میگرفت.
❗️باری که صاحبش خانم همیشه نگران کرونا بود، راننده را مدام هدف تماس قرار میداد.
❗️ماشینی که عدمهمراهی بی غلوغش خود را صادقانه توسط صدای هشدار از ابتدای سفر اعلام کردهبود.
این 3 عامل دستبهدست هم دادهبودند تا راننده، پای خود را به ماجرا بازکرده و فشاردادن بیشتر بر گاز ماشین را انتخاب کند تا بلکه از این اوضاع نیمهوخیمِ پیادهروی عاملین روی اعصابش فرار کردهباشد.
زبانش نیز به همراهی بی چونوچرای پاها تن داده بود تا توصیهها، بوی تهدیدِ دستگیری از سوی پلیس را بدهد و نگرانی برای افغانی بختبرگشته ملموس و نزدیک جلوه کند.
من که حکم ناظری خواب و بیدار را داشتم، لحظههایشان را همراه سوزوگداز دلم تماشا میکردم.
افغانی بیپناه، ایرانِ گل و بلبل را برای زیستن انتخاب کردهبود و همچون قاصدک، پذیرای سرنوشتی نامعلوم بود.
و راننده که اعصابش، پیادهروی پررفتوآمدی برای تمام انسانهای اطرافش بود.
افغانی تماسهای من را هم نیز زیرنظر داشت و کاملا معلوم بود که دلش میخواهد هرچه زودتر به مقصدش برسد.
پلیس راه رودبار رسیدیم که راننده توصیهکرد: «صورتت را کج کن و خود را به خواب بزن»
🌻این لحظه بود که افغانی فهمید ما به فکر لودادنش نیستیم.
افغانی ابتدای توتکابن پیداشد و ما را برای پیگیری سرنوشتش تنها گذاشت.
اکنون که به پایان گزارشم رسیدم، خوشحالم که به ندای «دو نفر رشت» که اولین لحظهی ورودمان به ایستگاه شنیدم، توجه نکردم.
انتخاب این ماشین برای رسیدن به این گزارش، هدف مغز جستجوگرم بود که میخواست مشاهدهگر ترس حاکم بر مغز خانم با ماسک و دستکش، افغانی نگران از لودادهشدن و تلاطم هیجانات جاری در پیادهروی مغز راننده باشم.