سفر به درون زندگی را تجربه کردم-این قسمت: مرگ
–سلام
-سلام
-اسمت چیه؟
-طاهره
-چه اسم قشنگی
-به اندازه اسمت پاک زندگی کردی؟
-نمیدونم حتما شما بهتر میدونی
-شاید اما خودتم میدونی
-از اول زندگی ام نه اما این اواخر تلاشم رو کردم
-آره یه چیزایی اینجا می بینم اما نظر خودت چیه؟
-بهش فکر کنم اذیت میشم
-ولی اینجا جایی که باید بهش فکر کنی
-مگه اینجا کجاست؟
-شما خیلی اسم واسش گذاشتین. اون دنیا، برزخ، زندگی پس از مرگپ
-مرگ؟ مگه من مُردم؟
-آره. اونجا رو ببین
-تو سرت خورد به لبه میز
-من اونجا افتادم؟ کسی حتی متوجهام نشده که افتادم
-آره فعلا هیچکس
-چه مرگ تلخی اما اینجا چقدر خوبه؟آرامش دارم
-اینجا فعلا خوبه از این به بعد مهمه
-پس من مُردم؟ هیچکس هم ندیده و نمیدونه کاش آخرین بار بچههام رو میدیدم
-میخوای ببینی؟
-آره میشه؟
-نگاشون کن. دارن باهم بازی میکنن
-آخ!تماشای بازیشون رو همیشه دوستداشتم. حتی اگه به دعوا ختم میشد
-به نظرت به اندازه کافی از بودن کنارشون لذت بردی؟ دلت می خواد برگردی و بازم نگاشون کنی؟
-حسرت ندارم که از نگاه کردنشون غفلت کردم. شاید بوده ولی خیلی نگاهشون میکردم. حس میکنم دلم فقط براشون تنگ میشه
-تنگ نمیشه دل اونا شاید ولی دل تو نه. چون همیشه پیششون هستی
-مهدیار افتاد، داره گریه میکنه؟
-نگران نباش، بیا اینطرف
-آخ پدرم… اون خیلی اذیت میشه
-کاش بیشتر پیششون بودم
-واسه اونا حسرت داری؟
-آره خیلی. نشد خیلی وقتها بیشتر پیششون باشم مشغول زندگی خودم بودم
-الان دیر نیست واسه این حسرت؟
-چرا خیلی دیره کاش مو ببخشن
-می بخشن؟
آره مطمئنم اما خودم رو شاید نه
-منتظر بودم اجازه اش برسه خیلی دیر شد و کسی متوجه نشد تو اونجا افتادی. زمان واسه نجاتت از دست رفت. دیگه برنمی گردی. باید بریم
-کجا؟
-اونجایی که همه میرن. سرنوشت تو اینجوری رقم خورد که اینجوری بیای این طرف آمادهای؟
-آره