جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

سرشماری مگس‌های مُرده

مگس مُرده سرشماری

شخصیت اصلی داستان «کی نصف کلوچه منو گاز زده؟»، کودکی دچار اختلال بود که در انتهای شب، از مادر تقاضای کلوچه می‌کند. مادر، درخواستش را به صبح فردا حواله می‌دهد تا بلکه او از درخواستش دست بردارد و کمی آرامش، به خانه تحویل دهد.

کودک، مدام صدای وزوز مگس را می‌شنود.

دیدن هر مگس مُرده و زنده‌ای در داستان‌ها، باعث فرود اضطراری یک خاطره به مغزم می‌شود. فرودی اضطراری که بدون باز شدن چرخ‌ها، تبدیل به سقوطی فاجعه‌بار می‌شود.

سقوطی که خرابی‌اش، جای پرتاب آتش و دود به هوا، بو و بهم خوردن حالم را پراکنده می‌کند.

منزل پدریِ من به واسطه ی کوچه‌ای در جوار یکی از انشعابات رودخانه‌ی زرجوب رشت قرار داشت. ‌ما از 1368 تا 1380 در آن ساکن بودیم.

آن سالهایی که در کوچه ماندن و بازی کردن، خطری را متوجه کودکان نمی‌کرد، ما میان کوچه‌های خاکی، بالا و پایین می‌رفتیم و هر بار با دوستان جدیدی آشنا می‌شدیم.

هراس از نقلیه‌جات، خطر عمده‌ای محسوب نمی‌شد. چون عموما، در کمتر خانه‌ای، ماشین شخصی ظهور پیدا کرده بود.

یکی از روزهای پائیز، آتش به یکی از خانه‌های نزدیک رودخانه، سرک کشید. قبل از مراجعه‌‌ی آتش‌، دختران خانه را تا حدودی می‌شناختم و گهگاهی با آنها بازی کرده بودم.

چیزی که در خاطرم مانده این است که سرپرستان این کودکانِ، معتاد بوده و گویی به دلیل مصرف مواد و بی‌احتیاطی پدر، خانه آتش گرفته بود.

خسارت‌ به جان نیفتاد اما خانه دیگر میلی به حضور انسان نداشت.

روز بعد از آتش‌سوزی، دختر کوچک خانواده را کنار درب خانه‌شان دیدم که تعدادی مگسِ مُرده در دستانش دارد و از آنها همچون اشیائی ارزشمند، محافظت می‌کند.

او که انگار چندان از خانه‌ی سوخته و غیرقابل سکونت‌شان، ناراحت نبود، حین شمردن جانوران حبس شده در دستانش، برایمان تعریف کرد که کتاب‌ها و دفترهای مدرسه‌اش هم در آتش سوخته است.

به قدری که از سرشماری مگس‌های مُرده در دستانش چندشم شد، از سوختن کتاب‌های مدرسه‌اش ناراحتم نشد.

گویی مگس‌ها پس از اتفاق روز قبل، عهده‌دار سرگرم کردن دختر به جای کتاب‌ها و اسباب‌بازی‌های اندکش بودند.

انگار از آنروز، آن دخترک بد سرپرست، مگس‌های مُرده‌اش را در مغز من دفن کرد تا دیدن و شنیدن هرباره، باعث حضور من سر قبرشان شود.

خاطره‌ی دیگری از آن روز و دخترک در ذهنم نماند، جز آنکه، از دختران همسایه شنیدم، به واسطه‌ی تخریب زیاد خانه، آنرا تخلیه و به مکان نامعلومی رفتند.

ما پس از نقل مکان، دیگر هیچگاه همدیگر را ملاقات نکردیم، اما من بواسطه بهم زدن حال آن روز، گاهی نگران دستانی می‌شوم که جای نقل و نبات و عروسک، مگس سرشماری می‌کرد.

 

 

مهیار، خاطره‌ای که نه زباله‌ است و نه بازیافتی- خاطره‌ای از مهدکودکی که زندان بود و من یک زندانی

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اشتراک گذاری
پیمایش به بالا

یک جلسه کوچینگ رایگان

1 ساعت جلسه رایگان کوچینگ در زمینه‌های نوجوان، خانواده و زندگی هدیه‌ی من به همه آنهایی است که با ورود به سایت به من افتخار داده‌اند.

بارها اتفاق‌افتاده که تنها یک جلسه‌ی رایگان برای کوچی‌هایم، راهگشا بوده و توانسته‌اند پس از آن مسیر دلپذیرتری را برای خود انتخاب کنند.

شماره تلفن خود را وارد کنید و اولین جلسه کوچینگ را رایگان دریافت کنید