سال 1861 بود و یوهان مثل همیشه در حال کار بر روی دستگاهی بود که اگر موفق میشد میتوانست جهان را تغییر دهد. هنوز تا آزمایش نهایی آن راه درازی داشت اما تصور کرد یک آزمایش معمولی شاید بتواند ایرادات دستگاه را به او نمایان کند.
پیپ اش را پر کرد و یک بار دیگر به دستگاه نگاه کرد، جیمز در سمت دیگر خط منتظر بود و قرار بود یوهان هر لحظه که دستگاه را آماده دید، کار را شروع کند. یوهان قلبش را نه وسط سینه در بلکه در دستانش حس میکرد . زمان تعلل نبود. دیگر توتون هم در پیپ از کشیدن های پیاپی یوهان به ستوه آمده بود و در حال خودسوزی بود. کارش را باید شروع میکرد. اما چه باید میگفت؟
اگر دستگاه کار کند و صدای او را جیمز بشنود چه جملهای می تواند این لحظه را تاریخ ساز سازد؟ یاد مادرش زمانی که در اصطبلهای مختلف کارگری میکرد تا خرج تحصیل یوهان فراهم شود، افتاد. روزی که برای ناهار هیچ چیزی نداشتند و مادر تنها با سالاد خیار میخواست که شکم همهی ما را سیر کند، فکری شدم اسبها این سالاد بی مزه و طعم را حتی در زمان گرسنگی خود میخورند؟ مادر جملهای گفت که اکنون او میخواست تکرارش کند:
«اسب سالاد خیار نمی خورد»
برداشتی آزاد از این داستان دو خطی:
15 سال پیش از گراهام بل، یوهان فیلیپ رایس نخستین مدل تلفن را اختراع کرد اما موفق به ثبت آن نشد. نخستین پیغامی که توسط تلفن رایس در سال ۱۸۶۱ مخابره شد، عبارت بود از یک جمله آلمانی به معنی «اسب سالاد خیار نمیخورد.»
2 دیدگاه دربارهٔ «سالاد خیار و تلفن-داستانک 1»
داستان جالبی بود.
ممنون