ویلاهای شمال برای بسیاری، منزل دوم و مکانی برای تفریح و سرگرمی است. خانههای دومی که معمولا در تعطیلات، خواب صبح و شب پرندگان و خزندگان را به هم میزند.
صبح برای پیادهروی و استفاده از هوای بکر، کنار دریا و جنگل میروند و شب، هنگام بیداری سپیده، همدم آتش و سیبزمینی ذغالی میشوند.
اگر خانههای دوم در نقطه کوری از آنتن دهی هم قرار داشته باشند، مکانی برای جدالهای روزمرهی کاری نیز نخواهند بود.
ما در خانههای دوم گریه نمیکنیم، درگیر تلاطمات و احساسات نمیشویم و تنها با تمرکز بر لذتها، لحظهها را پیش میبریم.
امروز فهم ارتقا یافتهای از نام کتاب «به زبان مادری گریه میکنیم» اثر «فابیو مورابیتو» برایم ایجاد شد.
سوالم این بود که آیا مسلّطین به چند زبان هم، نمیتوانند در زبان دوم و سوم خود، درگیری احساسات عمیق شوند؟
بخشی از فصل پنجم کتاب «دام نبوغ» به این موضوع اختصاص داشت که ما در مقابل شنیدن جملاتی به زبان دوم؛ قدرت تامل و استدلال خود را بیشتر از احساسات خود، دخیل میکنیم.
در یادگیری زبان دوم و چالش برای فهم جملاتش، قدرت تحمل اِبهام و بازاندیشیِ ما، قلهی رفیعتری را فتح میکند.
چرا که در شنیدن جملات آن، سعی میکنیم از درِ همان خانهای وارد شویم که در آن گریه نکردهایم.
در انتهای بخش، نویسنده اضافه میکند:
هیچکس به شما توصیه نمیکند صرفاً محض بهبود قدرت استدلالتان زبان دیگری را فرا بگیرید. اما اثر زبان خارجه میتواند استراتژی دیگری برای تنظیم احساسات و بهینهسازی قوه تصمیمگیری باشد.
همانطور که «نلسون ماندلا» میگوید: اگر با کسی با زبانی که میفهمد صحبت کنی، حرفهای تو در سر او مینشیند. اما اگر با زبان خودش صحبت کنی، حرفهایت در قلبش مینشیند.
تفاوت سر و قلب در جملهی ماندلا مانند همان خانه اول و دوم است.
در خانه زبان مادری، همه نوع احساسات و عواطفی راتجربه میکنیم. گاه به آنها افتخار و گاه از آنها شرمنده میشویم.
حال آنکه در خانهی زبان دوم، بدون تجربهی احساسات متحولکننده و ژرف، تامل و تفکر خرج کرده و لذتهای زودگذر مزه میکنیم.