بعد از بارداری دوم، تولد مهدیار و دو سال شیر دادن، نزدیک به ۸ کیلو اضافهتر از آنچه بودم که میخواستم. رژیمهای متفاوتی را امتحان کردم. هر کدام را پس از مدتی رها میکردم و دوباره به همان وزن برمیگشتم.
مدتی با رژیم غذایی به میزان مناسبی لاغر شدم. البته نکتهای که در آن رژیم غذایی بیش از همه به من کمک کرد، ترک شیرینی برای مدت ۶ ماه بود.
اصول کلی رژیم را یاد گرفتم، اما ترک شیرینی را کنار گذاشتم.
علاوه بر آن، این مراقبت دائمی در مقابل خوردن را نیز ترک کردم.
احساس کردم این مراقبت دائمی بیشتر از آنکه به من برای لاغر شدن کمک کند، اضطرابم را برای چاق شدن زیاد میکند.
رژیم بیخیالی در پیش گرفتم و ترجیح دادم استفاده از لغات مربوط به رژیم و تناسب اندام را از مغز و زبانم به شدت کاهش دهم.
به جایش به خود بگویم:
کم بخور و همیشه بخور.
شاید کمی اضافه وزن از آن روزها پیدا کرده باشم، اما احساس میکنم از لحظههای خوردن، بیشتر از همیشه لذت بردم.
امروز دوباره یاد جلسه آخر با مادران خیریه افتادم. جلسهای که در آن یکی از مادران اصرار داشت باید تمام غمهای اطرافش، چه مربوط و چه نامربوط را نوش جان کند.
در خیالم به او گفتم:
هر چقدر دلت میخواد غم، غصه، اندوه، رنج و ناراحتی بخور. اما مراقب باش همه را با هم نخوری. چون ممکنه رودل کنی. مطمئناً برگردوندن غذایی که از ابتدا هم سر و شکل خوبی نداشته، چندان دلپذیر نیست.
از مدتها پیش، علی رغم رژیم بیخیالی در غذا خوردن، رژیم شادمانی درون را نیز شروع کردم. رژیمی که اصول اولیهاش با خوردن غم و غصه منع جدی داشت.
آنچه که به من کمک میکرد از خوردن غم و غصه دست بکشم، مسئولیتی بود که در قبال آن غم و غصه، در خودم نمیدیدم.
من باعث شدم بمیرن؟ من کاری کردم که اون اتفاق بیفته؟ من مقصر جریانات پیشآمده بودم؟ من بابت بدبخت شدن آنها گناهکارم؟
این جملات به معنی بیتفاوتی و پاک کردن صورت مسئله نیست.
❓این جملات بدین معنی است که اگر برای رفع آن مشکل و گرفتاری، کاری بیرون از خودم نمیتوانم انجام دهم، چرا باید درونم را آشفته و ویران کنم؟