انگار در میزنند. در را باز کرد. اما کسی پشت در نبود. کسی که منتظرش بود، بازهم نیامده بود. عکسش همهی دیوار را پُر کرده بود، اما تمام خانه از حضورش خالی بود. دوباره خوابید، شاید پشت درِ رویا مانده باشد.
پ.ن: داستانکی بود جهت احترام به تمام مادران و همسران شهدا و آنها که عزیزی از دست رفته دارند.
آنها که باور به رفتن عزیزشان از حضور در ذهنشان شرم دارد.
ساعتی جلوتر از زمانه-داستانک 23
یعنی مادر خوبی نبودم؟داستانک 22
قوطی بگیر و بنشین زندگیِ من-داستانک 26