«روح سرگردان و طلبکار مادربزرگم»
روح سرگردان مادربزرگ گاهی به خوابم سر میزند. مادربزرگی بزرگ داشته شده اما دلگیر از من.
او که زمانی روح اش پر کشید که من بدون اجازهاش، کیسه ی جوراب هایش را جابجا کردم و او مغموم و ناراحت به دنبال آنها میگشت و من در گوشهای دنج میخندیدم.
در لحظه ای او قلبش گرفت و راهی بیمارستان شد. فرصت نبود که جای وسایلاش را به او نشان دهم زیرا چشمانش بسته بود و مرا نمیدید.
در راه بیمارستان فکرم رفت سمت وسایل، مگر چه داخلش بود که او را این اندازه برآشفت؟ من تنها کیسهای بیارزش را پنهان کردهبودم.
در لحظهای تصور کردم که این کیسه کمی بیش از حد سنگین است اما وقت برای یافتن راز سنگینیاش کم بود.
او که حالش هم بد شد نیز نتوانستم به کیسه سربزنم و سر از رازش دربیاورم. تا شب بیمارستان بودم و شب هنگام من به خانه برگشتم. حس عجیبی داشتم.
به اتاق رفتم تا کیسه را واکاوم و رازش را بدانم. بلکه بتوانم به بیمارستان برگردم و وقتی چشمان بیرمقاش را باز کرد، کیسه را به او نشان دهم و بگویم:«غلط کردم.»
کیسه را جوئیدم و باز کردم.وسط جورابهای سیاه و کرم رنگ کوتاه و بلند مادربزرگِ آراسته و خوش پوش من، حلقهای پیچیده شده در لنگهای جوراب بود که به نظر قدیمی میآمد.
شاید آنچه او را برآشفت قدمت حلقه نبود برملاشدن رازی پسِ این حلقه بود که گویی هیچگاه رنگ انگشت به خود ندیده بود.
تلفن با جیغِ آبیِ ملایمی به صدا درآمد. نترسیدم اما گویی از خواب بیدارم کردهباشد، برآشفتم.
پشت خط مادری گریان یافتم که خبری تلخ میداد.مادربزرگ از پسِ سکتهی خفیفاش برنیامد و روحاش برای همیشه به آسمان پیوست.
حال این روحِ سرگردان به آسمان رفته گهگاهی که سری به زمین میزند، در خواب من حلول میکند و خواهان بازگشت به روزهایی است که من زودتر از موعد از او گرفتهبودم.
من اکنون نه راه پس دارم و نه پیش. نه جرات بازگوئی کارم را که منجر به رفتن او شد دارم و نه توان برملاکردن رازی که از پس شوخیِ ناگوار خود دریافتم.
تنها ماندهام با روح سرگردان و البته طلبکار و راز بکرِ مادربزرگ رعنایم
داستانک چمدان را شاید دوست داشته باشید
5 دیدگاه دربارهٔ «روح سرگردان و طلبکار مادربزرگم-داستانک 4»
راستی چه رازی در پس اون حلقه بود؟
خودتون چی فکر می کنید؟
خودتون چی فکر می گنید؟
آخی!
روحشون شاد باشه.
سلام داستان خیالی بود عزیزم