جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

روانپریش-قسمت نهم-حس پیروزی در شکست

پیروزی

●یادداشت‌های یک روانپریش خوشفکر●
قسمت نهم-حس پیروزی در شکست

سه‌شنبه ۳ آذر

صبح که از خواب بیدار شدم همه در خانه بودند. ‌انگار که اتفاق خاصی افتاده باشد و به صورت ناخواسته جلسه‌ای برپا باشد. صدای پچ پچشان به طوری که متوجه نمی‌شدم چه می‌گویند به گوشم می‌رسید. البته می‌دانستم که در مورد اتفاق دیروز صحبت می‌کنند، اما مگر چه اتفاقی افتاده بود؟

به طور کلی فراموش کرده بودم که دیروز چه بلایی بر سرم آمد و من چگونه از توانایی شگفت‌انگیزم برای برگشتن به بدنم آگاه شدم. بعد از چند ثانیه تمام دیروز یادم افتاد.

منتظر بودم مادر در اتاقم را بزند و من را بیدار کند. به این کارش عادت کرده بودم. اما انگار امروز فرق داشت و او قرار نبود من را بیدار کند. احتمالاً به جهت اتفاق دیروز ترجیح داده که جلسه‌ی خانوادگی، غیر علنی و بدون حضور رئیس جلسه برگزار شود!

از این حرف خنده‌دارم، یخِ خُلق صبحگاهی‌ام آب می‌شود. آخر چه کسی در خانه مرا حساب می‌کند که تازه رئیس جلسه هم بداند؟

هیچگاه نظرم در خانواده برای بقیه اعضا مهم نبود، یادم آمد حتی در تصمیم‌های جزئی انتخاب لباس، رنگ اتاق و دکوراسیون خانه، نظر من همانند نظر دادن دیوار محسوب می‌شد. انگار که دیوار خانه لحظه‌ای به حرف آمده و بعد دوباره روزه سکوت را ترجیح داده باشم.

خیلی وقت‌ها که در خصوص موضوعی نظر می‌دادم و نادیده گرفته می‌شدم، حس تماشاچی را داشتم که با خود گوجه و تخم‌مرغِ بسیاری به استادیوم برده اما هیچ کدامشان را نتوانسته به بازیکنان حریف بزند. همه گوجه‌ها و تخم‌مرغ‌ها نقش زمین شده و زیر پای سایر تماشاچیان له شده است.

انگار حرف من همان گوجه و تخم مرغ بود که میان دست و پا و نگاهِ خواهر و برادرهای بزرگترم، خمیر می‌شد.

حوصله مواخذه و سوال پیچ کردن‌شان را نداشتم. می‌دانستم از درب اتاق که بیرون بروم، هنوز دستم به مایع دستشویی نخورده، باید حداقل به ۵ سوال برادر بزرگترم جواب بدهم.

از طرفی هم نمی‌دانستم تا کی منزل می‌مانند و من کی می‌توانم دستی به آب رسانده و شکمی هم به غذا برسانم؟

دیگر معده و روده‌ام حوصله و صبرشان با هم تمام شده بود. نمی‌توانستم با بهانه‌های واهی دوباره سرگرمشان کنم. حسابی کلافه شده بودند و صدای دعوایشان با همدیگر نیز من را عاصی کرده بود.

از اتاق بیرون زدم، سلامی گفتم و فوراً در دستشویی مخفی شدم. یاد قائم‌موشک بازی‌های کودکی با خواهر کوچکم افتادم. هر بار در دستشویی مخفی می‌شدم، نمی‌توانست من را پیدا کند. تسلیم می‌شد و صدایم می‌کرد. دلم می‌خواست آن صدا را بشنوم و با حسِ پیروزی از سرویس خارج شوم.

اما صدایی در کار نبود. جلسه غیر علنی در آشپزخانه در حال برگزاری بود. با حس شکست لشگرم قبل از جنگ، وارد آشپزخانه شدم.

 

روانپریش قسمت هشتم

روانپریش قسمت هفتم

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اشتراک گذاری
پیمایش به بالا

یک جلسه کوچینگ رایگان

1 ساعت جلسه رایگان کوچینگ در زمینه‌های نوجوان، خانواده و زندگی هدیه‌ی من به همه آنهایی است که با ورود به سایت به من افتخار داده‌اند.

بارها اتفاق‌افتاده که تنها یک جلسه‌ی رایگان برای کوچی‌هایم، راهگشا بوده و توانسته‌اند پس از آن مسیر دلپذیرتری را برای خود انتخاب کنند.

شماره تلفن خود را وارد کنید و اولین جلسه کوچینگ را رایگان دریافت کنید