●یادداشتهای یک روانپریش خوشفکر●
قسمت هشتم-سه دقیقه تردید
حالا که میتوانستم 1-0 از بدنم جلو باشم، چرا برنگردم و این بازی را تکرار نکنم؟
روحم توانسته بود در آمبولانس از زیر دست پرستارانی که قصد نجاتش را داشتند، جان سالم به در ببرد.
بالاخره تصمیم این شد، مسیر رفته را برگردم. البته راه زیادی نرفته بودم، اما حس شکستخوردهای را داشتم که در حال برگشت از مسابقات است.
چارهای نبود. تازه از این بازی خوشم آمده بود. بهرحال هر بازی، شروع و پایانی دارد. همین هم برای من که هیچوقت دلم نمیخواست یک بازی تمام شود، عجیب نبود.
🏐یاد پانزده سالگیام افتادم که به تشویق معلم ورزش، 10 نفری، وسطی بازی کردیم. من تیم وسط افتادم.
آنقدر زبروزرنگ جلو و عقب رفتم که بازیکن آخر ماندم. قرار بر ضربههای ده تایی شد. ده تا تمام شد و من همچنان وسط بودم. تیم دوباره برگشت و دوباره همان اتفاق افتاد. وقتی بازهم به ضربههای ده تایی رسیدند، حس کردند که نتوانند من را بزنند، آبرویشان میرود.
معلم گفت: اینقدر پیش برید تا بالاخره توپ بهش بخوره.
🚰آبی خوردم. نفس تازه کردم. خود را برای نبردی سخت آماده کردم. بازی برایم تمام نمیشد. نمیخواستم کنار بکشم یا شُل بازی کنم.
هرچقدر به همدیگر پاس میدادند و میخواستند من را غافلگیر کنند، فایدهای نداشت. به ضربه پانزده که رسید، معلم هم وارد شد. ضربه به بیست رسید که دیگر نفس نداشتم، آنجا بود که بازی برایم تمام شد و افتادم. اما حالا تازهنفس بودم. برای همین بود که حس شکست رهایم نمیکرد.
یادآوری که به آخر رسید من درون اتاق احیا بودم.
حس کردم چرا با گذشت زمان، بیخیال احیا کردنم نشدند؟
🕓وقتی از بیمارستان خارج شدم، ساعت وسط میدان، با 4 عصر به تازگی دیدار کرده بود. حالا ساعت چند بود؟
حدس زدم احتمالا 6 عصر باشد که در حال راضی کردن روحم برای برگشت به جان هستم.
🎟روحم، بلیط برگشت مجانی به جان را قبول نمیکرد. یا مجانی بودن برایش شکبرانگیز بود یا به مقصد علاقهای نداشت. شاید هم هردو.
به مقصد که رسیدم، ساعت 4:03 بود.
روانپریش قسمت هفتم