●قسمت سوم روانپریش خوشفکر●
جمعه1 آذر-بوسه
امروز جمعه است و مثل تمام جمعهها دلگیر و خسته کننده. البته برای منی که بقیه روزهای هفته هم کاری جز مُردن ندارم ، جمعه با بقیه روزهای هفته، چندان فرقی ندارد. صرفا چون تعطیل است و ممکن است کسی مهمان خانهمان شود، کمی متفاوت است.
مادر برای آمدن خواهر، ناهار آماده میکند. دوباره عطش مُردن به سراغم آمده. از آخرین باری که پیش چشم مادر مُردم و او صورتش را خط انداخت، یک هفته میگذرد. دوباره نمیخواهم اینطرف صورتش را چنگ بیندازد. مطمئنا اگر این بار جلوی چشمش بمیرم، به آن طرف صورتش که دفع قبل چنگ انداخت، دست نمیزند.
دیروز میخواستم کمی به زخمش دست بزنم، اجازه نداد. به من که اجازه نمیدهد، احتمالا خودش هم دست نمیزند.
❓ماندهام معطل که با عطش مُردن چه کنم؟
میخواهم از خانه بیرون بزنم. سریع لباس عوض میکنم که خارج شوم. شاید حال و هوای خیابانهای خلوت جمعه، فکر مُردن را از سرم بپّراند.
به مادر فقط خداحافظ میگویم و خارج میشوم، نمیخواهم مانعم شود، که نمیشود.
«میان خیابان خلوت مُردن هم جالب است ها!»
این فکر که وارد ذهنم میشود دیگر از آن رهایی ندارم. برای اینکه از این افکار خارج شوم، بیرون آمده بودم، اما فکر دیگری آمد به سرم.
کوچهی ما با فاصلهای به خیابان وصل میشود و معمولا کسانی که در حال رد شدن هستند، به کوچه نگاه هم نمیکنند. البته اگر کسی روز جمعهای رد شود.
با خانه خودمان هم فاصله دارم و امکانش کم است که همسایهای مرا ببیند و کسی را خبر کند.
وقتی تمام این موارد را سنجیدم، شروع کردم به مُردن.
هنوز روحم به پرواز نیامده بود که دیدم، دخترکی ملوس همراه عروسکش، پرده اتاقش را کنار زده و مرا میپاید.
احتمالا از قبلش هم مرا دیده بود که اکنون از پشت پنجره کنار نمیرفت.
اگر ببیند که در حال مُردنم، حتمی مادرش را صدا میکند و برنامهام نقشِ کوچه میشود.
«آخه بچه ساعت 9 صبح روز جمعه کی بهت گفته بیدارشی؟»
منصرف شوم و کوچه دیگری پیدا کنم؟ بروم رد کارم، نانی بگیرم و خانه روم.
حس میکردم نگاه دخترک تعقیبم میکند. برایش شکلک درآوردم، بخندد، بلکه از زیر بار نگاه پر سوالش خارج شوم.
خندید. معلوم است از آن دخترهای معاشرتی است. برایش بوسهای فرستادم تا بروم. هنوز نگاهم را از او برنداشته بودم که او هم بوسهای فرستاد. عجیب بود. هیچ کس تابحال از این بوسهها برایم نفرستاده بود.
انگار بوسه آمد صاف چسبید روی صورتم.
نتوانستم نگاهم را از او بگیرم. فیلم پرتاب بوسهاش، همانجا در همان قاب پنجره برایم مدام تکرار میشد.
او رفت، اما من ماندم. حتی دیگر نتوانستم بمیرم. بوسهاش انگار مرا از مُردن هم نجات داده بود.
بیاختیار سر از نانوانی درآوردم. نانی خریدم و تا خانه فیلم را مرور کردم.
💋دخترک با من چه کار کرد که عطش مُردن در من فروکش کرد؟
قسمت دوم- خون
قسمت اول- مادرم
4 دیدگاه دربارهٔ «روانپریش-ق3-بوسه»
چه قشنگ
یاد یه داستانی افتادم که یه فردی قصد خودکشی داشت و به خودش گفت که اگه یه نفر توی خیابون بهم لبخند بزنه خودکشی نمیکنم. روی پل ایستاده بود تا خودشو پایین پرت کنه که یهو یه نفر بهش لبخند زد. فکر کنم یه همچین چیزی بود.
اینجور چیزا نشونهست. چرا ما کسی نباشیم که باعث بشیم یه نفر به زندگیش برگرده و انگیزه بگیره.
ممنونم آره نشونه است دلم میخواست یه تلنگر بزنم که گاهی حسرت چه چیزهایی به دلمون هست که خبر نداریم
حسرت یه آغوش یه بوسه
داستان بامزه ای بود، همیشه بوسه همین کارو میکنه، مرده رو زنده میکنه، ولی حیف که از هم دریغ میکنیم حتا با یک استیکر
بله انگار مخصوصا تاحالا اگه تجربه نشده باشه