جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

روانپریش-ق2-خون

خون

●یادداشت‌های یک روانپریشِ خوشفکر●
قسمت دوم-خون
سه شنبه ۲۸ آبان

امروز از صبح در فکرم می‌چرخید که در فروشگاهی بزرگ بمیرم.

تابحال اینجور جاها نمرده‌ام. نمی‌دانم وقتی می‌میرم چه می‌بینم؟

حس می‌کنم نگاهم از آن بالا به فضای اطرافم بهتر می‌شود.

از در که داشتم بیرون می‌رفتم، مادر گفت: مواظب خودت باش.

«یعنی چی مواظب خودت باش؟ الان اگر یه ماشین، صاف بیاد تو شکمم، من چطوری می‌تونم مواظب خودم باشم؟»

عین مقطع شعرهایی که گاهی از زبانت خارج نمی‌شود، این جمله هم رفته بود درون مغزم. مدام تکرارش می‌کردم.

به فروشگاهی بزرگ رسیدم. درگاهی بزرگ و بسیار جذاب برای مُردن.

وارد فروشگاه شدم، مسئولی که کنار سبدها بود، طور عجیبی نگاهم کرد. البته به نگاه همه آدمها عادت دارم اما این یکی فرق داشت. حس می‌کنم فکر می‌کرد می‌خواهم، دزدی کنم.

بعضی وقتها آدمها وقتی به من مشکوک می‌شوند، دنبالم راه می‌افتند. اما این یکی انگار آنقدرها هم مشکوک نشده بود.

در فروشگاه دوری زدم، اما چیزی به ذهنم نرسید که مادرم یا خودم لازم داشته باشیم. برای اینکه مُردنم کاملا عادی جلوه کند، باید چیزی در سبد خرید قرار می‌دادم.

یادم آمد مادر گفته بود آرد برای درست کردن کیک تمام کرده و باید بخرد. دو بسته برداشتم و حرکت کردم.چرخ را جلوتر گذاشته بودم و آرد در دستانم بود که داخل چرخ بگذارم که ناگهان پایم به چرخ یک مادر و دختری خردسال گیر کرد.

چرخ که سنگین بود، دخترک هم داخلش قرار داشت، دیگر این چرخ نبود که حرکت می‌کرد بلکه این من بودم در هوا مشغول پیدا کردن مسیر مناسبی برای فرود بودم.

آرد هم با من در هوا بود و گویی او نیز علاقه به پرواز داشت. البته شاید به جهت علاقه به پرواز نمی‌دانست که وقتی فرود بیاید، چه بلایی می‌تواند بر سر اطرافش بیاورد.

وقتی فرود آمدم، سرم به شدت به ردیف فلزی که محل قرار دادن ماکارونی بود، برخورد کرد.

برای لحظاتی حس کردم که هنوز زنده‌ام، اما وقتی دستم را به سرم کشیدم و خون را دیدم، از هوش رفتم.

آرد هم بر کنار کمی دورتر از من افتاد و ترکید.

از هوش رفتنم این بار کاملا واقعی بود. همیشه طوری می‌مردم که خونی نبینم. از خون متنفرم.

این‌بار خون باعث شد که ناخواسته بمیرم.

همیشه خودم مرگم را صدا می‌زدم که بیاید، این بار مرگ خودش به سراغم آمده بود.

برای پرواز و لذت بردن از فضایی که پیش رویم بود، آماده نبودم. از دیدن خون شوکه شده بودم.

بدون آمادگی مُرده بودم. آنهم منی که می‌تواند خودش بمیرد و خودش زنده شود.

روی سقف فروشگاه نشستم و به حال خودم گریه کردم. از شدت شوک، حتی توان بازیابی خودم را هم نداشتم.

انگار توانایی‌ام برای برگشتن به بدنم از کار افتاده بود.

البته این بار دیگر با جسدم مواجه بودم. بدنی که توان برگشتن روح خودش را ندارد، جسد است دیگر.

تازه می‌خواستم روی سقف گریه کنم که دیدم وارد بدنم شدم.

دکتری داخل فروشگاه بود که وقتی متوجه اتفاق شد، وارد عمل شد و مرا احیا کرد.

این بار، دکتر محترم مرا به بدنم برگرداند و توانایی‌ام به کارم نیامد.

وقتی از جایم بلند شدم، سرم باند پیچی شده بود. دکتر فهمیده بود که از ترس مُرده‌ام.

دستم را گرفت و کمک کرد برخیزم. دو بسته آرد جدید دستم داد و گفت: مواظب خودت باش.

 

قسمت اول-مادرم را اینجا بخوانید

پست های مرتبط

2 دیدگاه دربارهٔ «روانپریش-ق2-خون»

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اشتراک گذاری
پیمایش به بالا

یک جلسه کوچینگ رایگان

1 ساعت جلسه رایگان کوچینگ در زمینه‌های نوجوان، خانواده و زندگی هدیه‌ی من به همه آنهایی است که با ورود به سایت به من افتخار داده‌اند.

بارها اتفاق‌افتاده که تنها یک جلسه‌ی رایگان برای کوچی‌هایم، راهگشا بوده و توانسته‌اند پس از آن مسیر دلپذیرتری را برای خود انتخاب کنند.

شماره تلفن خود را وارد کنید و اولین جلسه کوچینگ را رایگان دریافت کنید