روانپریش-ق1-مادرم

●یادداشت‌های یک روانپریشِ خوشفکر●
قسمت اول-مادرم

شنبه 25 آبان
از دیروز در موردم زیاد حرف زدند. برایم مهم نیست. چرا مهم باشد؟
در مورد خیلی‌ها حرف می‌زنند. انیشتین، ادیسون، هوندا و … همه آنها مگر دیوانه یا روانپریش بودند؟
اما به من می‌گویند: «روانت مشکل دارد. باید درمان شوی.»

نمیدانم از اتفاق دیروز به این نتیجه رسیدند یا با کارهایی که در گذشته از من دیده‌اند؟
البته که این هم مهم نیست. مگر آزاری برای کسی دارم؟

من توانایی‌هایی دارم که بی‌نظیر است. هیچکس از آن ها مطلع نیست و نمی‌تواند مانند من انجامش دهد.
البته من به کسی نگفتم که این توانایی را دارم، شاید دیگران هم دارند و به من نمی‌گویند.

☠️”من می‌توانم بمیرم و بعد زنده شوم”

وقتی که تصمیم می‌گیرم بمیرم، هیچکس نمی‌تواند از تصمیم منصرفم کند.

برای 1 دقیقه قلبم به طور کامل می‌ایستد، دیگر تپش ندارد و من می‌میرم، حتی یک بار بیشتر از 1 دقیقه شد و دیگر همه ناامید شده بودند.

اما وقتی تصمیم گرفتم که برگردم، همه تصور کردند که معجزه‌ای رخ داده است، در حالی که من تنها خواسته بودم که دوباره زنده شوم.

کمی همان حوالی که مرده‌ام پرسه می‌زنم و بعد برمی‌گردم داخل جسدم، نه بدنم.

اما از کار دیروز، پشیمانم.

دیروز که خودم را به مردن زدم، مادرم کنارم بود. می‌خواستم بدانم چه عکس‌العملی نشان می‌دهد.
او به شدت گریه کرد، نتوانستم گریه‌اش را ببینم و فورا برگشتم.

تازه می‌خواستم به جاهایی بروم که قبلا نرفته بودم. اما جیغ‌های مادر اجازه نداد.
خودم را به خاطر چنگی که به صورتش کشید و از آن خون آمد، نمی‌بخشم.
جرئت هم ندارم که بگویم، تقصیر خودم بود.

از این به بعد باید حواسم را جمع کنم که کنار مادرم نمیرم!!

 

قسمت دوم-خون

قسمت سوم- بوسه

قسمت چهارم-همکار عزرائیل

قسمت پنجم-اولین بار

قسمت ششم-رها شدم

قسمت هفتم-باختن جان

قسمت هشتم- سه دقیقه تردید

قسمت نهم-حس پیروزی در شکست

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا