در جمعهای تابستانی، کنار دریا در حال شنیدن قدمهای کوتاه و بلند موج بودیم که قدمهای بارانِ عجول، طولانیترین روز سال را به دلپذیرترین نیز بدل کرد. موجها نیز از دیدن باران متعجب شدند. سر به زیر گرفته و همچون ما دوان دوانِ سایبان در ساحل بودند.
خورشید که خود را نشان داد، باران برای لحظاتی خجالت کشید. اما ابرها قصد کوتاه آمدن نداشتند. وقتی خورشید، عزم ابر را برای نرفتن مشاهده کرد، با بارانش همدست شد برای نقاشی آسمان.
رنگین کمان میهمان آسمان شد تا هنر همدستی آفتاب و باران، به ما حیرتکنندگان زیبایی هدیه دهد.
گاهی دو نیروی متضاد در زندگی، برای اثبات برتری خود، جنگی اساسی راه میاندازند.
اما اگر این دو نیرو به جای جنگ، دست دوستی یکدیگر را بفشارند، «تولد معجزه» غریب به نظر نمیآید.
گاهی حین رنگ آمیزی دفتر زندگی، تنها صدای تراش را میشنوم که در حال کوتاه کردن رنگ دلخواهم است. لحظهای بعد همان رنگ، گوشهای از زندگیم را پر میکند اما چشمان بارانیِ من، توان دیدن ندارد.
وقتی عنصری بیجان همچون آسمان، به تقابل ابر و آفتابش، لبخندی رنگین کمانی میزند، چرا من به رنج تراش مشکلاتم نخندم و رنگ دیگری را امتحان نکنم؟