دیروز برای اجرای یک قرار با امیررضا و گرفتن عکس پرسنلی، بیرون رفتیم.
اولین بار بود که میخواستیم قرارمان را عملی کنیم و من هیجان خاصی داشتم. چون مهدیار هم علاقه داشت با امیررضا باشد، همراهمان شد.
از قبل با او طی کردم که من و امیررضا برای 15 دقیقه بیوقفه نوشتن، قرار است به کافه برویم.
امیررضا بطور دائمی جنگی جهانی با نوشتن دارد و دلم میخواهد آرام و به روش خودش، او را با نوشتن، به آتشبس برسانم.
عکس را گرفتیم. دو کافه نطدیک عکاسی نشان کرده بودم که هرچه گشتیم، انگار اصلا وجود خارجی نداشتند.
کافهی کوچکی روبهروی عکاسی هم قرار داشت که فقط برای گرفتن قهوه و گریختن مناسب بود تا برای نوشتن و کمی تامل.
تنها رستوران «شهر شب» همان حوالی بود که تناسبی حدودی با کار ما داشت.
رستورانی فست فودی که فکر میکنم سالها قبل از تولد من، در همان قسمت از شهر رشت، متولد شد و دیگر هیچگاه، هوس اسبابکشی به سرش نزد.
گارسونهایی با مقنعه و روپوش بلند که برای مکانی اداری مناسبتر بودند تا یک رستوران دارای برگر و پیتزا.
سفارش سادهای دادیم و من دفترها را پخش کردم.
دفتر و خودکار آبی، امیررضا
دفتر نقاشی و مداد، مهدیار
دفتر سیاه رنگ و خودکار سفید، خودم
شروع به نوشتن و نقاشی کردیم. من تا حد ممکن حرف نمیزدم و بچهها نیز برای اولین جلسه، همکاری خوبی داشتند.
حین نوشتن، یادم آمد آخرین باری که پایم «شهر شب» را لمس کرد، وقتی بود که با همسر عقد بودیم و برای خرید مراسم، گذرمان به چهارراه میکائیل رسیده بود.
من او را مهمان کردم و سفارش پیتزای یونانی دادم.
اما آنچه که دریافت کردم، پیتزای سبزیجات بود. گارسون، غذاهای ما و میز بغلی را اشتباه کرد و وقتی هم متوجه شد که ما هر دو به پیتزاها، دستبردی اساسی زده بودیم. آنها حتی برای عذرخواهی از اشتباه صورت گرفته، مبلغ پرداختی میزها را عوض نکردند.
آنشب، ما مهمانان آن میز ناشناس را مهمان پیتزای یونانی کردیم و خود به پیتزای سبزیجات بسنده کردیم.
15 دقیقه که تمام شد، غذا هم رسید.
امیررضا یک و نیم صفحه، مهدیار 4 صفحه و من 5 صفحه نوشته بودیم.
امیررضا پرسید: چطوری اینهمه نوشتی؟ من نمیدونستم از چی بنویسم؟
گفتم: از هر چی و بدون فکر فقط نوشتم. ننوشتم که حتما برای کسی بخونم یا حتی خودم بخونمش، نوشتم که فقط نوشته باشم.
نوشتن برای خوب نوشتن، جز رنجی مکدّر، حاصلی ندارد. اما اگر نوشتن وقتی فقط برای نوشتن باشد، گنجی مکرر دارد.
میارزد به جای کافه در رستوران بنشینی و یادت بیاید، 15 سال و اندی پیش، افراد ناشناسی مهمان کردیم و دیگر آنها را ندیدیم.
ویرانی، گروگانگیر سنگ غصبی-خاطرهای از بازی جینگا در سال 1395
گم شدن درون چالش – خاطرهای از هزارتو
سرشماری مگسهای مُرده– خاطرهای از خانهای سوخته و دلی که نسوخت
آبستنی نهان بود و زادن آشکار – خاطرهای پوشکی رها شده در طبیعت
مهیار، خاطرهای که نه زباله است و نه بازیافتی– خاطرهای از کودکی و از مهدکودکم