دیروز باز هم «ربکا سولنیت» با جملهای پارادوکسیکال، در کتاب «همین حوالی دوردست» استعارهای به میان آورد.
او از زردآلوهایی که ناخواسته و به میزان بسیار زیاد، از منزل مادرش به او رسیده بود، کنسرو مارمالاد و مربا درست کرد. در ابتدا او زردآلوها را کف یکی از اتاقهایش پهن کرد تا فکری برای آنها کند. وقتی موضوع بغرنج شد و بسیاری از زردآلوها خراب شدند و شیرهای از پوسیدگی زیر آنها جاری شد، تصمیمش را اجرا کرد.
او میوهها را به قدری حرارت داد که تمام موجودات احتمالی از بین بروند. آنها را در شیشههایی که با آب جوش استریل شده بودند، ریخت و با دری نفوذ ناپذیر آنرا بست. در آن فضای بسته، هیچ موجودی اجازه رشد نداشت.
انگار هر شیشه، کپسولی بود که در آن زمان متوقف شده بود.
پارادوکس اینجا شکل گرفت:
کنسرو کردن برای پوسیده نشدن برای تنها سالم ماندن و رشد نکردن.
به این پارادوکس نماد انسانی دادم و برایم یادآور آدمهایی شد که تصور میکنند، چون درس خواندهاند، معلم، دکتر یا مهندس شدند دیگر نیاز به آموختن از کتاب ندارند و تنها تجربیاتشان برای ادامه دادن زندگی کافی است.
انگار کتاب و دوره یا هر مفهوم جدید، میتواند حکم همان جانور ریزی را داشته باشد که باعث پوسیده شدن مارمالاد وجودشان میشود. بنابراین آنها خود را در کنسروی قرار میدهند تا از رشد جانورانی به نام دانش و فهم از کتابها، جلوگیری کنند.
در واقع تجربه، سالها درس خواندن و کار کردن، درزگیر هوای کپسول میشود.
تمام شد.
«کنسرو انسانی که راه رشد خود را بسته، تا با کتاب نپوسد، آماده است.»
اما رشد دقیقاً همان چیزی است که راه آن را خود بستهایم.