اسمش رز بود. نامی که مادربزرگ برایش انتخاب کرده بود.
رز که به دنیا آمد، مادربزرگ طاقت ندیدن روزانهاش را نداشت.
سوئیتی در طبقه 5 همان ساختمان وجود داشت که مادربزرگ برای اینکه کنار رز باشد، خرید و ساکن شد.
رز 15 ساله بود که سوئیت بلااستفاده شد. چون مادربزرگ صبح روز تولد رز، حالش بد شد و بعد از چند ساعت در بیمارستان فوت کرد.
مادربزرگ برای 15 سال ماندن کنار رز و قصه گفتن برای او، کنار خانهشان، مانده بود.
کاری که همیشه میگفت برای بچههای خودش کم انجام داده و حالا میخواهد برای رز جبران کند.
رز پای قصههایش که مینشست، رویا مکان زیستنش میشد. مادربزرگ همیشه هدفی از قصهها داشت، اما هیچوقت نمیگفت. همیشه پایان قصهها یا خوابش میبرد و یا خودش باید پایانی را در خواب تصور میکرد.
همه قصهها بیپایان؟ مگر میشود؟ یک بار عاشق به معشوقش برسد، یکبار جنگ به پیروزی برسد، یکبار کشور از دست دشمن آزاد شود!
هیچ پایانی بر قصههای مادربزرگ وجود نداشت.
پایان قصهها، در واقع آغاز رویاهای رز در خواب بود.
رز شروع که پایانبندی میکرد، کارخانه رویاسازی مشغول کندوکاو میان داستانهای قبلی، کتابها و زندگی عادی میشد که پایانی جذاب بچیند.
گاهی پایان خوبی که چیده میشد و یادش میماند، برای مادربزرگ تعریف میکرد.
گاهی هم میدانست که پایان خوبی در رویایش دیده، اما چیزی یادش نمیآمد.
رز، شمع قبر مادربزرگ را بجای شمع تولد 15 سالگی فوت کرد.
مادربزرگ، در واقع همیشه با آنها بود و تنها برای خوابیدن آنهم بعد از خوابیدن رز به سوئیت خود میرفت.
حالا رز در اوج نوجوانی مانده بود با قصههای تمام شده و ناتمام مادربزرگ که در خانه هر لحظه جاری بود.
غذا خوردن، دیگر عمل هیجانانگیزی نبود، زیرا مادربزرگ هر بار سر سفره، نقشه قتل مواد غذایی را میکشید.
مدرسه رفتن، فعالیت جذابی نبود. زیرا او هرروز باید یک نکته که در مدرسه یاد گرفته بود را به مادربزرگ یاد میداد.
نقاشی کشیدن هم دیگر چندان دلچسب نبود. کاری که رز، از آن فرصتی برای بیرون ریختن تمام رویاهای خوابش عنوان میکرد، بدون نگاه خریدارانه او، دیگر معنای جذابی نداشت.
چه قصههایی که بیپایان رها شد.
پادشاه عتیقه دزد، سگی که استخوان دوست نداشت، گربهای که از ارتفاع میترسید، شکلاتی که نمیخواست خورده شود، لیوانی که از پر شدن واهمه داشت و چراغ خوابی که از زیاد روشن ماندن خوشش نمیآمد، بخشی از داستانهای مادربزرگ بود که رز با تخیلاتی آزادانه، بیش از 5000 شب را به روز رسانده بود.
معنای زندگی برای رز، کنار مادربزرگ معنی میگرفت.
گویی مادربزرگ راز بیپایانی قصهها را به پایان زندگی خود گره زده بود.
رز روزها را بیمادربزرگ سپری میکرد. حس میکرد نیروی شفابخش او، بدون نوشیدن اکسیرش، از دست رفته و حالا او مانده بود و خاطراتی پر قصه و غصه.
یک روز خسته و افسرده، به مدرسه رفت.
دیگر افسردگی بعد از گذشت 40 روز، تبدیل به عادت شده بود که نمیتوانست از آن رها شود.
زنگ دوم زبان و ادبیات فارسی بود. خانم منوری را برخلاف تمام معلمهای حوصلهسربر مدرسه دوست داشت.
گاهی خارج از دروس و 15 دقیقه انتهایی کلاس، دانشآموزان را به آزادنویسی تشویق میکرد تا هرآنچه دوست دارند بنویسند.
اگر کسی دوست داشت، مطلبش را میخواند.
آنروز این تشویق برای آزادنویسی، درست در پیشگاه چشم رز گفته شد.
رز حس کرد خانم منوری تنها با او صحبت میکند.
تمام کلاس متوجه شده بودند که خانم منوری، قصد فهم موضوعی را به رز دارد.
نیروی توانبخش چشمان خانم منوری همراه علاقهای که از قبل به او داشت، حکم تعویض روغن و لنت ترمز ماشین ذهن او را داشت که گویی مدتها بدون رسیدگی، کنار خیابان پارک شده بود و کسی توان حرکت آنرا نداشت.
شروع کرد به نوشتن. آزادانه و بیقضاوت، نوشتهها که بیشتر میشد، حجم اشکهای ریخته شده، میز را تر کرده بود.
رز، میگریست و مینوشت.
وقتی همکلاسیها قصد دلداری داشتند، خانم منوری مانع شد.
پیش رویش نشست و نوشتن بیوقفهاش را مشتاقانه تماشا کرد.
زنگ تفریح خورد، او همچنان مینوشت.
زنگ کلاس خورد و او بیتوجه همچنان مینوشت.
رز یادش آمد که مادربزرگ، هنگام شب بخیر گفتن، بارها در گوشش زمزمه کرده بود:
«رز تو به قصهها جون میدی، تو اونا رو زنده نگه میداری و باهاشون بازی میکنی، رز با قصهها زندگی کن، اونا رو فقط واسه خواب نخواه، تو قصهگوی خوبی میشی، رز.»
سرش را بلند کرد و به خانم منوری نگاه کرد.
چشمان و مقنعه خیسش، گواهی لحظات عجیبی را میدادند.
برخواست و خانم منوری را در آغوش کشید و خانم منوری او را به اتاق پرورشی برد.
ادامه دارد