در ذهن کفش من چه میگذرد؟
دی ماه پارسال بود که مرا خرید.
اصلا از ابتدا هم دوستم نداشت و مدام به همسرش میگفت: «فقط به خاطر تو بود که خریدمش، اصلا ترکیبشو دوست ندارم.»
بهرحال بعد از عید بود که به خاطر بارانهای بهاری رشت، امکان پوشیدن کفش تق تقیِ مناسب تابستان، برایش فراهم نبود و مجبور بود که مرا از کمد بالایی لباسها بیرون آورده و بپوشد.👞
میدانستم هر بار که مرا میپوشد، تمیز میکند و راه میرود، اصلا حس خوبی ندارد و من به جای زمین، درون اعصابش در حال پیادهروی هستم.
حتی حاضر بود کفش اسپورت پارچهای بپوشد، اما من را نپوشد.🚶♀️
تابستان دیگر اقبال پوشیده شدن، به من کمتر میرسید و من بیشتر اوقات گوشه تاریک جاکفشی، همدم خاکها بودم.
یکی از روزها که مجبور شد مرا بپوشد و با آن به دریا برود، دلم را خوش کردم که حداقل، در روزگاری که هیچکس حتی صاحبم مرا دوست ندارد، دریا را ببینم و غم خود را به او بگویم بلکه آرام شوم.🌊
پسر صاحبم که دلش بدجوری برای دریا تنگ شدهبود، مدام مسیرهای دورتری را برای کشف کردن در آن انتخاب میکرد.
صاحبم سراسیمه شد و بدون اینکه مرا در بیاورد کنار ساحل رفت.
من از خیس شدن متنفرم و تنها میخواستم تهِ خود را خیس کنم و درِ گوشی با دریا دردودل کنم.
اما به صورت کامل به زیر آب رفتم.
دیگر کفش آب کشیده شدهبودم و پس از آن تا توانستم شنهای اطرافم را بغل کردم تا تنفر حاصل از خیسی کمتر عذابم دهد.
اما شنها، این همآغوشی به آنها چسبید و تا منزل و فردای آنروز هم مرا رها نکردند.
این خود دلیل دیگری بود برای اینکه روزهای بعد نیز پوشیده نشوم.
اما روزهای بعد دلیل دیگری هم پیدا شد.
آب تنی ناگهانی من باعث شد که از همان قیافه معمولی و ساده بیفتم.
دیگر تمایل برای پوشیدنم به جهت دلایلی که گفتم، به صفر رسیدهبود و تا صاحبم مجبور نمیشد، مرا با اکراه از جاکفشی تاریک خارج نمیکرد.
💐اما امید دارم، امید اینکه روزی صاحب دیگری پیدا کنم که دوستم داشتهباشد و مرا با همین قیافه درهم و زوار دررفته بخواهد.
شاید اینگونه عمر بیشتری کنم.
از این دسته بخوانید