●درون ذهن کازیهام چه میگذرد؟●
از تابستان که متولد شدم، بسیار ذوق زده بودم که وارد محیط اداریِ شلوغ و پر رفتوآمدی شوم.
مسیر طولانی شهرک صنعتی تهران را به همین امید طی کردم و زیر لایههای مختلفی از کاغذ و مقوا، چشم به کورسویی دوخته بودم که در میان چسبها باز مانده بود و تنها میتوانستم از آن نفس بکشم.
وقتی به درب مقصد رسیدم، کسی خانه نبود، ما را تحویل بگیرد. مسئول تیپاکس همه ما را دوباره به انبار برگرداند. من به همراه دو کازیه بزرگ دیگر و چند وسیله کوچک، شبیه به کودکانی که کسی به سرپرستی قبولشان نمیکند، زیر باران منتقل شدیم.
❓آخر این چه جور شهری است که در تابستانش هم باران میبارد؟
یک روز را در انبار سپری کردیم تا صاحبمان بالاخره، ما را در باران تحویل گرفت.
در آن یک روز فکرم به مکانی بود که با مسئول تیپاکس از آن برگشته بودیم، شکل و شمایلی از اداره در آن ندیدم. یک خانه معمولی در وسط شهر به نظر میآمد.
بازهم نخواستم ناامید شوم و آرزویی که حین تولد درون گوشم زمزمه شده بود، برباد رفته بدانم.
شاید او کارمندی است که برای ادارهاش مارا خریده و بالاخره ما، رنگ اداره محترمش را میبینیم.
من به همراه چند وسیله کوچک به خانه منتقل شدیم. از دو کازیه بزرگ دیگر که همسفران ساکتی بودند، جدا شدیم. هرسه کارکردی مشترک داشتیم، اما حرف مشترک چندانی باهم نداشتیم.
آنها در ماشین ماندند و ما به طبقه بالا رفتیم. وقتی روی میز ناهارخوری قرار گرفتم و ضد گلولههای کاغذی و مقوایی، از من جدا شدند، دریافتم که دیگر از اداره خبری نیست.
خانمی که مشغول انجام این کارها بود، فورا شروع کرد به چیدن وسایل درون لاین و کشو ضلع جنوب غربی.
من تقریبا پر شدم از کتاب، دفتر، خودکار، هندزفری و میکروفون.
دلم نمیخواست به خلوتیِ اطرافم عادت کنم، اما گویی چارهای نداشتم. هرچه بیشتر دنبال آدمهای متفاوت میگشتم، کمتر کسی را پیدا میکردم.
من مکان مناسبی برای نگهداری کتاب نیستم و جنس نازک چوبم، در معرض از هم بازشدن قرار میگیرند.
این موضوع را خانم محترم پس از تحمیل کتاب و دفترهای سنگین متوجه شد و در یک مهمانی، مرا که در گوشهای از اتاق خوابش کز کرده بودم، به دست چسب و فیکسکننده سپرد.
چسب و فیکسکننده باعث شدند که اعضا و جوارحم انسجام بیشتری کنار هم پیدا کنند.
در واقع هرآنچه برای خود در سالهای اولیه تولد متصور بودم، به باد رفته بود.
من بجای یک اداره، باید در خانواده زندگی میکردم. از طرف خانم، باید کتابها و دفترهای سنگین در خود جای میدادم و از طرف کودکان بازیگوش فوتبالی، توپهای متعدد نوش جان میکردم.
🌻اما جنبههای مثبتی هم وجود دارد. گاهی شکل و شمایل اتاق خواب را هم میبینم.
مطمئنم هیچکدام از همکارانم، تابحال اتاق خواب ندیدهاند و اگر در دوران کهولت سن، بخواهم خاطرهای برایشان تعریف کنم، حرف نگفته بسیار دارم.
💐اکنون تنها آرزویم این است که خانم عزیز، حین این رفتوآمدها، کمی از وسایل درونم کم کند تا بلکه زیست راحتتری داشته باشم.
ذهن ماگ را شاید دوست داشته باشید