در ذهن چراغ مطالعهام چه میگذرد؟
روزی که بالاخره از طاقچه فروشگاه لوازم برقی به دستم صاحبم رسیدم، خوشحال بودم که از مکان شلوغ مغازه و همجواری با وسایلی که هیچ شباهتی به دوستانم ندارند، به مکان امن و دلخواهم میروم.
در راه با خود میاندیشیدم که صاحبم همین است که مرا خریده؟ یا شخص دیگری است که قرار است من را هدیه بگیرد؟ یا فرزندش که به تازگی علاقه پیدا کرده که شبها مطالعه کند؟
در این خیالات خود غرق بودم که رسیدیم. کادو گرفته نشدم و مطمئن شدم برای مصرف همین خانه خریده شدهام.
برخلاف انتظارم بجای اتاق خواب روی میز ناهارخوری قرار گرفتم.
فروشنده توصیه کرده بود دو ساعت برق میل کنم تا بتوانم به میزان کافی روشن بمانم.
باتری برق را بیش از اندازهاش نوش جان کرد و چاقتر از شد.
2 ساعت تغذیه با برق به 4 ساعت تبدیل شد. برای بار اول ناراحت نشدم، در دلم گفتم: «حتما یادش رفته، تازه مرا خریده و هنوز نمی داند تنها 2 ساعت کافیست.»
هنوز روی میز با دوستانم آشنا نشده بودم.
آخر من چرا باید روی میز ناهارخوری باشم؟
به تصور اینکه احتمالا مکانم موقتی است، حتی سلامی هم بین ما ردوبدل نشد.
ساعت حدود 5 صبح بود که روی همان میز ناهارخوری بیدار شدم.
به اطرافم این بار دقیقتر نگاه کردم.
درست فهمیده بودم.
این مکان موقتی من نبود. لپ تاپ، دفتر و کتاب و خودکارهای رنگی، نشان از این داشت که دوستانی که با آنها کممحلی کرده بودم، همان دوستانی هستند که منتظرشان بودم.
اما به جای اتاق خواب و مکانی خصوصی، ما در سالن و مکانی عمومی، همدیگر را ملاقات کردیم.
دو ساعت کامل روشن بودم و دیگر انرژی برایم نمانده بود.
ساعت کاری من قرار بود 1 ساعت و نیم باشد و این اضافهکاری دیگر نفسی از نور برای تابیدن برایم نگذاشته بود.
هر لحظه دلم میخواست بخوابم و یا حداقل در استراحتی کوتاه مدت، باتری شکمگندهام کمی برق بخورد تا جان بگیرم.
این روال هرروز ادامه داشت تا اینکه دیگر نتوانستم به 1 ساعت و نیم ساعت کاری وفادار باشم.
باتری بازیاش گرفته بود و مدام تپشش را قطع و وصل میکرد.
صاحبم مجبور شد، در زمان استفاده برق را مدام به باتری ام متصل نگهدارد تا نوری مداوم و بیشتر داشته باشد.
اما من از ابتدا برای جریان مستقیم ساخته نشده بودم و اجزای داخلی بدنم، با جریان مستقیم 2 ساعته که باتری را دچار ضایعه قلبی و مغزی میکرد، احساس خوبی نداشتند.
صاحبم که این وضعیت را دید ترجیح داد باتری را عوض کند.
اما باتری جدید همچون قلب پیوندزده، پس زده شد و 2 روزه از کار افتاد.
دوباره گذرم به مغازه لوازم برقی که از آن خریداری شده بودم افتاد. او این بار، قلبم را به صورت کلی از مدار خارج کرد تا دیگر نتوانم بدون برق، نفس بکشم.
🤒چند روزی از این عمل قلب باز میگذرد. دوران نقاهت را میگذرانم تا کمکم بدنم به این جریان مستقیم عادت کند.
در این مدت 1 سال و اندی که مهمان صاحبم بودم، روزهای زیادی را کار کرده و خسته شدهام، اما هیچگاه صاحبم را تنها نگذاشته و او را لنگِ نفسهای نوریِ خود نکردهام.
از حق نگذریم او نیز همیشه هوایم داشته و اجازه نداده که بازیچه دست کودکانش شوم.
💐من نیز به حکم این احترام که بین ما جاری است، تا آخرین نفس کنارش هستم.
در ذهن ماگ من چه می گذرد؟