در ذهن ماگ من چه میگذرد؟
در عمرم که نزدیک به 2سال است، تنها چند بار رنگ چایی به خود دیدم، آنهم شیرینشده در چند افطاری. جز آن چند بار مزه و طعم چایی چندان در خاطرم نمانده است.
احتمالا صاحبم آدم چایی نخوری است که علاقه ندارد من هم با این نوشیدنی پرطرفدار آشنا شوم. میان دوستان ماگی، خجالت میکشم که بگویم چای چه مزهای دارد؟
حتی آب و نوشیدنیهای سرد نیز، نسبتا گرم میل میکند و آرزوی تقلای یک یخ به دلم مانده.
مدتی پیش، سپیده نزده بیدارم میکرد.
آبی مینوشید و سرپا نگهم میداشت تا قهوه آمادهشده را درونم بریزد.
نمیداند علاقهای به بیداری صبح زود ندارم. بهرحال بخاطر عکس بغل کردنی که رویم چاپ کردهاند، باید آرام باشم و مزهی قهوه تلخ را تحمل کنم.
قهوه را که مینوشید، فورا مرا از کنار دستش همراه پوست شکلاتِ آنهم تلخ، دور میکرد تا بتواند از لوازم نوشتن، خواندن و لپ تاپ براحتی استفاده کند.
حتی مانند بسیاری که ماگشان را در آغوش میگیرند و گرمایش را حس میکنند، مرا بغل نمیکرد.
کارش که با من تمام میشد، مرا کناری گذاشته و من از کناره میز تنها تماشایش میکردم.
البته تنها تا آن لحظه که مرا به آشپزخانه منتقل نمیشدم.
شاید ناشکری همین اندازه همراهی را کردم که ماگ دیگری را در دست صاحبم دیدم و او، جایگزین من در سپیدهدمهای قهوهخوری شد.
شاید عدم علاقه به بیداری صبح را شنید که دیگر من انتخابش برای قهوه نوشیدن نیستم.
دیگر تنها دلیل استفادهام، نوشیدن آب و نوشابه است.
آخر ترکیب من با عکس بغل کردن بهتر است یا آن ماگ شکم گنده و کوتاه قد که معلوم نیست از کجا یک مرتبه پیدایش شد؟
شاید او را جذابتر از من میداند و شکم گندهاش را مکان مناسبتری برای قهوه تصور میکند.
کمی دلم برای قهوه نیز تنگ شده و مزهاش کمکم میرود که زبالهدان فراموشی مزههایم برود.
چند روز پیش دستهام نیز شکست، گویی باید در فکر مجلس ترحیم برای خودم باشم.
دیگر حتی به درد عسل و آبلیمو و هر نوشیدنی گرم و ولرمی بخاطر دسته نداشتن نمیخورم.
احتمالا به حکم دو سال همراهی و عکس بغل کردن است که نگهم داشته است.
حسِ همسر اولی مرد عائلهمندی را دارم که اکنون همسران دیگری برگزیده، اما باید همچنان ارزشمند و بزرگ داشته شود.