●درون ذهن یک دمپایی خیس چه میگذرد؟●
عاشق آبتنی هستم. وقتی کنار دوست و فامیل و اقوام، دورهمی داشتیم، من رویای خیس شدن رو به اونها میگفتم، اما اونها عجیبطور بهم نگاه میکردند و هیچی نمیگفتن. شاید اونا میدونستن، خیس شدن خط قرمز ماست.
اما من اون موقع نمیدونستم.
یه روز یه خانم وسواسی به سبد ما رسید و بعد از کلی گشتن و بالا و پایین کردن و دیدن شمارهها، من رو انتخاب کرد. احساس میکردم دارم هر لحظه به رویای دست یافتنی نزدیک میشم. واقعا هم همینطور بود. هنوز به کاشیهای کرم و قهوهای رنگ سرویس سلامی عرض نکرده بودم که من رو زیر شیر آب گرفت و حسابی شست.
نمیتونم از حس و حالی که اون لحظاتی زیر شیر آب داشتم، بگم. دیگه داشتم از مصرف زیاد آب نگران میشدم که شیر آب رو بست و منو به دیوار تکیه داد.
از کاشیهایی که پشتم بودند عذرخواهی کردم و به بقیهشون گفتم که بیادب نیستم و میخواستم خیلی زودتر از اینها باهاشون سلام و علیک کنم.
دیگه داشتم خشک میشدم که مادر وسواسی وارد شد و از من استفاده کرد. دوباره زیر شیر آب رفتم و کلی حال کردم.
اما موقع رفتن یادش رفت منو به دیوار تکیه بده. البته که من حسابی خوشحال بودم، تازه داشتم از خوشحالی زیادم برای سرامیک کف سرویس حرف میزدم که پسری حدوداً ۱۵ ساله وارد شد.
هنوز پاهاش رو تسلیم من نکرده، فهمید خیسم. فریادی کشید که حس کردم الانه که کاشیهای سرویس از ترس خودشونو خیس کنن.
اعتراضش به این بود که چرا من را به دیوار تکیه نداده که خشک بشم. مادر وسواسی که اعتراض پسر براش عادی بود، چیزی نگفت و رد شد.
بالاخره فشار مثانه باعث شد، پاهاش بدون جنگ و خونریزی تسلیم من بشن. احساس نفرتی که از پاها، در حال متصاعد شدن بود، کاملاً حس میشد.
به نظرم خیلی سریع کارشو انجام داد. انگار هم از تسلیم شدن خجالت میکشید و هم از نفرتی که جریان داشت، عصبانی بود.
از تسلیم شدن پاهاش احساس پیروزی نمیکردم، چون احساس انزجارش، لذت پیروزیم را گروگان گرفته بود.
قبل از رفتن مرا به دیوار تکیه داد که هرچه زودتر خشک شوم و شخص دیگری را چنین عصبی و منزجر نکنم.
فکر نمیکنم مادر وسواسی رفتارش را با من تغییر بده و من به آبتنی کنار او حتی با وجود نفرت پسرش بعد از آبتنیِ من، دلخوشم.
از این دسته بخوانید
4 دیدگاه دربارهٔ «ذهن دمپایی خیس»
یعنی اینجا سه تا شخصیت داشتیم؟
ایدهی خیلی جالبی بود، ولی به نظرم میشد روش بیشتر کار کرد که یه ماجرای بامزه خلق کرد.
آره عزیز سه تا البته که میشد
چه جالب. خوبه از زبون اشیا حرف میزنید .
چه خوب که دمپایی قصه ما رو خانمی وسواسی خرید و گرنه هرگز به آرزوش نمی رسید.
آره ممنون