هفته گذشته عروسکم را که به عنوان نماد «خود1» سفارش داده بودم، به جلسه نوجوانان مرکز نگهداری بردم. اسمش را «سمندون» به یاد یکی از سریالهای قدیمی دهه هفتاد گذاشتم که نماد زشتی و وحشت برایم بود و هنوز هم هست.
برای نوجوانان شرح دادم که این عروسک نماد ندایی از درونمان است که هشدار، تنبیه و انتقاد میکند. گاهی باید ندایش را بشنوی، اما نباید به آن عمل کنی.
با عروسک بازی کردیم و دست به دست میان همهی بچهها چرخید. هر کدام در موردش حرفی زدند. حتی برفین هم دوستش داشت و دلش میخواست لمسش کند.
فقط مهتاب بود که عاشق عروسک شده بود و نمیخواست آن را در جایگاه یک منتقد عصبانی و از خودراضی قرار دهد.
از آنها خواستم، وقتی برای انجام کاری احساس میکنند ندایی درونشان روشن شده و سعی میکند آنها را باز دارد، بترساند و نهی کند، یاد این عروسک بیفتند.
دیروز مهدیه برایم گفت:
موقع انجام یه کار، صدای عروسکو شنیدم، این عروسک برای من بسیار تاثیرگذار بود و تونستم با شنیدن صداش، اون کارو انجام بدم.
به شدت خوشحال شدم و چندین بار از او تشکر کردم. چشمهای هلنا هم میگفت که بارها با این عروسک روبرو شده و صدایش را شنیده است.
در انتها برای آنها که علاقه به نوشتن داستان داشتند، سه شروع جذاب نوشتم تا برایم داستان بنویسند.
زمان خداحافظی پریا گفت: «ما خیلی دوستتون داریم.» بغلش کردم و گفتم: «من هم خیلی دوستتون دارم.»
وقتی امروز فصل توانمندی عشق در کتاب توانمندیهای کودک و نوجوان را خواندم و یاد تجربهی بینظیر دیروزم افتادم، حس کردم من، بیش از اندازهای که به ابراز عشق از دیگران نیاز داشته باشم، علاقه دارم خودم این توانمندی را بروز دهم.
توانمندیای که گاهی همچون یخی میان شرم، خجالت و سوبرداشتها دست به دست شده و آب میشود.
🕊انرژی دریافتی من از جلسه دیروز و ابراز عشقم به آنها، به حدی بود که حین برگشت احساس میکردم سوار بر دوچرخه، روی قالیچه پرندهای در حال رکاب زدنم.
هر لحظه که یاد چشمان برق زدهی مهدیه، هلنا، پریا، هلیا و بقیه میافتادم، شکری عظیم درونم جاری میشد که دلم میخواست با سجدهای آن را به جا بیاورم.