مهدیار: مامان تو چرا دوست نداری؟
من: من؟راستش؟
همسر: مامان هم دوستانی داره .
من: کی رو میگی؟
این دیالوگ زمانی آغاز شد که همسرم گفت: پنجشنبه هفته آینده در باشگاه با دوستانم قرار ناهار دارم.
برای لحظهای فقدان به دلم رجوع کرد. به راستی مدتهاست قراری با دوستان دوران دبیرستان و دانشگاه نداشتهام و لحظهای را کنار آنها نخندیدهام.
اخیرا دوستانمان از میان متاهلین انتخاب میشوند و لحظات، همیشه با خانواده سپری میشود.
نه اینکه بد باشد، اما گاهی دلم برای آن آزادی میان جمع دوستان تنگ میشود.
جمعی که صدای خندهاش همیشه بلند بود، مدتهاست روزهی سکوت گرفته.
حتی رازهایی که میان من و دوستانم جاری بود نیز دیگر فراموش شده و انگار رازی هم ندارم که به دوستی بگویم.
فقدان عجیبی است.
انگار حلقه اتصال زنجیرهی من با بخش مهمی از زندگی تحصیلیام، پاره و گم شده است.
شاید باید زنجیرههای جدیدی ببافم. مجازی یا واقعی، فرقی نمیکند.
زنجیرههای جدیدی که دوستی و حضورش را در زندگیام، برای فرزندم پررنگتر کند.