خیلیدور، خیلینزدیک را بیش از 4بار دیدهام و بار دیگر هم حاضرم از ابتدا تا انتهایش دیده و هر لحظه منتظرباشم که درک دیگری از فیلم به مغز دریافت کنندهام اصابت شود.
دکتر نقش خدا را بیتاثیربودن در زندگی می دانست و خود را دلیل نجات جان بیماران می دانست. هرجا هم که نتوانستهبود، بقیه گردنِ خواست خدا انداختهبودند.
اما حالا که فرزندش نیاز به کمک داشت، هیچ کاری از دستش برنمیآمد.
او حتی بزرگیِ خدا را ساختهی ذهنمان میدانست تا هروقت خواستیم به او پناه ببریم.
خواندن دوباره این دیالوگها و درک جدیدی که برایم آشکار میکند، حکایت از دفعاتی دارد که هربار خود را علت چیزی و یا مهم حتی تنها در ذهن خودم ساختم، مغزم با خاکِ زیرپایم آشنایی ناگهانی پیداکردند.
آشنایی پرارزشی که گاهی به یکباره و گاهی ماهها زمان میبرد تا درک و فهمش نصیبم شود.
اما یادگرفتم هربار که تشکری از دوستی، همسفری و یا کوچی دریافتکردم، فورا آنرا به وجودی ارتباطدهم که هرآنچه خواسته در درونم کاشته و من به سبب بزاعت اندکم، گاه برداشت مختصری میکنم که اگر توانم بیشتر بود، بیشتر از اینها نصیب دلم و دیگران میشد.
یادروز 08تیر02-بازیگوشی کودکم را شاید دوست داشته باشید