عصر جمعه همراه دوستان فرزندانم (رادین و رایان) به شهربازی «شهر خورشید» در مجموعه تجاری «نجم» رفتیم. مجموعهی تجاری با خانه ما و آنها فاصلهای نداشت و ترجیح دادیم سوار خط ۱۱ به جای ماشین دربستی یا شخصی شویم. در مسیرمان، خانهای قدیمی وجود دارد که همیشه تصور میکردم خالی از سکنه است.
تعجبم به درجهای اعلی رسید، وقتی دیدم مردی قد بلند کنار پنجرهی خانه، در حال گفتگو با شخصی درون خانه است. تاریکیِ خانه اصرار داشت که فضای روشن ساعت ۶ عصر را تحت تاثیر قرار دهد. وقتی از کنارشان در حال رد شدن بودیم، نتوانستم به تاریکی خانه سلام نکنم. جوان مضطربی را دیدم که در جواب آن مرد قد بلند، از انجام دادن کاری یا تحویل چیزی به او امتناع میورزد. از آنها که رد شدیم، فریاد: فَدَن مَرَه! را شنیدیم.
مطمئنم تاریکی خانه ترسید و دلم که هوس شیر کرده بود، سرریز شد و سوخت.
همراه امیررضا، رادین و رایان، بهترین سوژه را برای ایدهپردازی و قصهگویی از آن خانهی مرموز و آدمهای عجیبش پیدا کرده بودم.
حین گفتن ایدهها، رادین یادآور شد که یک بار پسری با لباس مدرسه را دیده که از خانه به تنهایی خارج شده است.
دلم که این بار هوس برنج کرده بود، برای تاریکی خانه و کودکی دبستانی که همنشین آن تاریکیِ ترسوست، به ته دیگی سوخته و غیر قابل مصرف تبدیل شد.
امروز که کتاب «فروشندگان بزرگ چگونه عمل میکنند؟» در خصوص شکستِ نویسندهی کتاب از حضورش در یکی از شرکتها را، خواندم، یاد عصر جمعهمان افتادم که سوار بر خط ۱۱، قصه گفتیم، خندیدیم و به مقصد رسیدیم.
قصه گوییِ ما، جستجوی معمای خانه بود. حضور انسانهایی با ردهی سنی و فعالیتهایی متفاوت را در آن تصور کردیم که هنوز نمیدانند برق اختراع شده است.
شاید ما تصور میکنیم این برق است که زندگی را به جریان میاندازد، اما حاضرین آن خانهی معمایی میتوانند دست تاریکی را بفشارند، ترسش را بفهمند و کنارش زندگی کنند.
پ.ن: «فَدَن مَرَه» در گویش گیلکی به معنی «بده به من» است. خط ۱۱ نیز به معنی پیادهروی است.
مهیار، خاطرهای که نه زباله است و نه بازیافتی- خاطرهای از مهدکودکی که زندان بود و من یک زندانی
سرشماری مگسهای مُرده– خاطرهای از خانهای سوخته و دلی که نسوخت