☀️خورشید، ظهر شدن را اطلاع میداد که حرکت کردیم. زمانی هم که نزدیک به خاموشی بود، برگشتیم.
میان این رفت و آمد خورشید، از مکانی رد شدم که برایم کلکسیونی از خاطرات است.
رد شدن از کنار دربهایش کافیست تا من تمام آن خاطرات را سان ببینم.
گوشهی تمام آن خاطرات خوب، یک خاطره تلخ اما کز کرده بود.
سال ۸۳، فصل پاییز، اواسط ترم و خبری ناگهانی.
یکی از دختران فارغالتحصیل رشتهی فیزیک که برای انجام کارهای فارغ التحصیلی به ساختمان مرکزی دانشگاه آمده بود، حین رد شدن از خیابان تصادف کرد و درجا فوت کرد.
او تمام ۴ سال قبل از آن را در دانشکدهی علوم پایه در مرکز شهر سپری کرده و تنها برای انجام کارهای فارغالتحصیلی، ۲۰ سال پیش، مهمان ساختمان مرکزی واقع در کیلومتر ۵ جاده تهران شده بود.
این بخش ماجرا، لحظهی وداع دختری ۲۲ ساله با زندگی را تلختر میکند.
روزی که دانشگاه به خاطر اعتراضات به مرگ آن دختر شلوغ شد، ما کلاس نداشتیم. بعدها از پسرهای کلاس شنیدم که چند دانشجو دستگیر و برای مدتی تعلیق شدند.
اما پس از مدت کوتاهی تدبیری اندیشه شد.
پل عابر پیادهی مخصوص دانشگاه، در فاصلهای با درِ دانشکده کشاورزی قرار داشت و این موضوع باعث میشد دانشجویانی که از آن در خارج میشدند، از پل استفاده نکنند.
تدبیر این بود:
آن در برای همیشه بسته شد. ورود و خروج به دانشگاه، تنها از درِ اصلی امکانپذیر شد و مسیری جایگزین برای دور زدن اتوبوسهای داخلی در درون دانشگاه احداث شد.
این تغییر ناگهانی را تنها ما و دانشجویان قبل از ما میدانند.
آنها که بعد از ما آمدند و هم اکنون نیز میآیند، نمیدانند که درِ دانشکده کشاورزی، برای چه سالهاست سوگوارانه، پوسیدگی را به باز ماندن ترجیح میدهد.
زیرا چشمان آن در، همراه با بسته شدن چشمان پشت عینک دختر، برای همیشه بسته شده است.