به بیماری عذاب وجدان دچار شدم.
وجدانم درد میکند.
وقتی که او درد را آغاز میکند، نمیدانم به کدام مُسکّن پناه ببرم.
اصلا نمیدانم مُسکّنی برای درد وجدان هم وجود دارد؟
چرا حضور وجدان را فقط با درد احساس میکنم؟
چرا زمانی که دردی نمیکشد و آرام است، وجودش را لمس نمیکنم؟
به جبران روزهایی که نادیدهاش گرفتهام، اکنون دردش را جهت یادآوری تقدیمم میکند.
همراه لحظههایش میشوم، صدایش را میشنوم.
برایم میگرید، تا از آنچه بر او گذشته، بگوید.
شاید اینگونه بتوانم دردش را تنها با دستی گرم نوازش کنم.
دردش که کم نمیشود، اما قابل تحملتر میشود.
گاهی میتوانم با وعدهای، درد را از او بگیرم. اما گاهی نمیتوانم به راحتی گولش بزنم تا درد را تحویلم دهد.
این بار نیز از آن دفعاتی است که درد به او وعدههایی داده که از وعیدهای من، وسوسهکنندهتر است.
گاهی وجدانم فکر میکند خیلی زرنگ است. میتواند به راحتی درد را گروگان گرفته و به وسیلهی آن، تمام وجودم را به زانو درآورد.
شاید نمیداند هر بار من راهی برای خارج کردن درد از وجودم پیدا میکنم و او ناگهان دیگر درد را در صندوقچهاش نمییابد.
زیرا من راهی زیرزمینی به مخزنِ درد پیدا کردهام و وقتی که خواب است، آن را با خود به جایی میبرم که از آن آمده است.